دیاکو حسینی
كارشناس روابط بين الملل
مركز بين المللي مطالعات صلح-IPSC
در یک دهه گذشته تعداد بحران هایی که ایالات متحده توانایی و اراده کافی برای مدیریت آنها را در اختیار نداشته، رو به فزونی گذاشته است. شورش در عراق و افغانستان، انقلاب های جهان عرب، جنگ داخلی سوریه، درگیری های مرزی در شمال خاوری آسیا و به تازگی غلیان نارآمی ها در اوکراین. احتمالا شماری از متخصصان سیاست خارجی، کاهش نابرابری در توزیع قدرت جهانی را دلیل ساختاری مربوط به این ناکامی ها و عده ای دیگر ناشی از ضعف تصمیم گیری رئیس جمهور آمریکا خواهند شمرد؛ اما علت دیگر عبارت است از بن بست سیاسی درون جامعه آمریکا که مانع از دست یافتن به توافق عمومی درباره نقش و جایگاه آن در جهان و نحوه پاسخ به مشکلات موجود شده است. بحران اوکراین و اشغال کریمه از جانب روسیه، بار دیگر سردرگمی ایالات متحده و محدودیت های قدرت آن را افشا کرد. بخشی از این ناکامی های استراتژیک، معلول فقدان توافق جامعه آمریکایی پیرامون اتخاذ استراتژی ملی برای آمریکای پس از جنگ است.
واژگان كليدي: نبرد ایده ها در ایالات متحده، امريكا و بحران اوكراين، نگاه امريكا به اوكراين، روابط روسيه و امريكا، رويكرد كاخ سفيد به بحران اوكراين
در یک دهه گذشته شواهد فراوانی در دسترس قرار گرفته که حکایت از خاتمه دوران چیرگی آمریکا بر اقتصاد و موضوعات امنیت جهانی و فرارسیدن دوران تازه ای دارد که همچنان از ماهیت آن بی اطلاعیم. آنچه که معمولاً می توانیم در سیر کلی تاریخ ببینیم جا به جایی قدرت ها و تمدن های بزرگ و جانشین شدن نظام های نوظهور به جای نظام های فرسوده و در حال فروپاشی است. اما آنچه درون جوامع و نظام های قدرت های گسترش طلب رخ می دهد، نزاعی تعیین کننده نه تنها برای تجسم تصویری از خود در برابر دیگران بلکه رسالتی است که قدرت های بزرگ برای سامان دادن به جهان بی نظم باید انجام دهند. این نبرد ایده ها در ایالات متحده، تداعی کننده سومین جنگ داخلی آمریکاست. در سال 1919، ودرو ویلسون رهبری دومین جنگ داخلی آمریکا را اینبار به منظور متقاعد کردن ملت و نخبگان سیاسی واشنگتن در راه دخالت دادن ایالات متحده در نظام نوین جهانی پس از جنگ برعهده گرفت. در آن زمان و در نبرد میان بین الملل گرایان لیبرال به رهبری رئیس جمهور و انزواگرایان حاکم بر کنگره به رهبری هنری کابوت لاج، ویلسون نتوانست دوم سوم آرای مورد نیاز برای تصویب معاهده ورسای را جلب کند. ورود ایالات متحده به عرصه مدیریت جهانی با این شکست به 35 سال بعد از آن موکول شد اما در این مدت جهان هزینه های فراوانی بخاطر عدم موازنه جهانی پرداخت. بنا به گفته اغلب مورخان، عضویت ایالات متحده در جامعه ملل می توانست از شکست آن در 1938 جلوگیری کند. این واقعه حاوی درس های بزرگی برای 1945 بود؛ اجماعی که واشنگتن را به معماری نظام نوین جهانی واداشت بار دیگر پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تکرار نشد. طول دوران جنگ سرد، بر شالوده سیاست دربرگیری (ContainmentPolicy) قرار گرفت که تا حدی موافقت کم و بیش دو حزب آمریکا را با کمترین چالش به همراه داشت. کشانده شدن جهان به مرز جنگ اتمی عالمگیر و تبعات سربه فلک کشیده جنگ ویتنام تعداد بیشتری را متقاعد کرد که درگیر شدن ایالات متحده در مسائل جهانی بیش از آنکه برای ترویج «رویای آمریکایی» مفید باشد، زیان بار است. در آشفته بازار ایده های استراتژی های کلان پس از جنگ سرد، تنوعی حیرت آور از ایده های جهان آینده رونق گرفت که از شیفتگی به ژئوپولیتیک اقتدارمأبانه تا انزجار از آن گسترش داشت. تا یک دهه پس از آن، موضوع کانونی این مناظره ها این بود که شعاع قدرت آمریکا تا کجا وسعت یافته است و در نتیجه این بلندپروازی، آمریکا چه چیزی از جهان تحت تملک خود می خواهد. منصفانه ترین انتقادات که سروری آمریکا را مسجل می پنداشتند، سیاست خارجی محافظه کارانه بیل کلینتون را به این دلیل که نقش یک «کلانتر بی میل» (ReluctantSheriff) را بازی می کند، می نواختند و متحدان آمریکا با حسرت از اینکه آمریکا به یک «ابرقدرت خارق العاده» (HyperSuperpower) تبدیل شده است، گله می کردند. خودبرتر انگاری نهفته در «پایان تاریخ» و «برخورد تمدن ها» محصول همین دوران بود. حوادث 11 سپتامبر به تمامی این خیال پردازی های ژئوپولیتیک پایان داد. آنچه در یک دهه پس از آن رخ داد – ناکامی در جنگ عراق و افغانستان، بحران مالی سپتامبر 2008 و ارزیابی هایی درباره کاهش نابرابری قدرت جهانی، ناکارآمدی نظام سیاسی آمریکا برای حل مشکلات داخلی و تردیدهایی پیرامون هویت آمریکایی متاثر از افزایش مهاجرت ها- طیف تازه ای از افول گرایان (Declinsts) را در برابر پیروزی گرایان (Trumphalists) به جمع مباحثات استراتژی کلان آمریکا افزود.آمریکای امروز در یک جنگ کامل داخلی به سر می برد که نتایج آن نه تنها سرنوشت جامعه آمریکایی بلکه تکلیف آینده جهان را روشن خواهد کرد. آنچه درون جامعه پویای آمریکا اتفاق می افتد تاثیری بیشتر از آنچه تصور می شود بر رویه های سیاست خارجی آمریکا در قرن جدید خواهد گذاشت.
پرفسور جک اسنایدر استاد علوم سیاسی دانشگاه کلمبیا در اثر درخشان «افسانه های امپراتوری: سیاست داخلی و جاه طلبی بین المللی» بخش مهمی از سرچشمه رفتارهای گسترش طلبانه قدرت های بزرگ را که درون جوامع سیاسی رخ می دهد، نقل می کند. اینکه چرا ژاپن در دوران میجی (1868-1912) و عصر تایشو (1912-1925)، آلمان در عصر بیسمارک (1861- 1890) و جمهوری وایمار (1919-1933) و بریتانیای کبیر در دوران زمامداری گلدستون (1880-1886) بسیار میانه روانه تر نسبت به ژاپن امپریالیستی (1925 -1945)، آلمان ویلهلمی (1890-1919)، آلمان نازی (1933- 1945) و بریتانیای تحت رهبری ائتلاف اتحادیه گرایان (1832- 1867) بودند. او همانطور که انتظار می رود از دم دست ترین پاسخ یعنی فشارهای ساختاری خارجی، به عنوان عامل نخست یاد می کند. به اعتقاد او این مسئله تنها توضیح موجود نیست. آنچه در سیاست داخلی اتفاق می افتد باقی داستان را شرح می دهد. هرچند ممکن است دموکراسی ها تمایل کمتری به ماجراجویی نداشته باشند اما محدودیت های بیشتری دارند.دموکراسی هایی که بطور مداوم رهبرانشان را بازخواست می کنند حساسیت بیشتری نسبت به هزینه های جنگ های خارجی گسترش طلبانه و آستانه تحمل پایین تری نسبت به تلفات دارند که رهبران را نسبت به انتخاب مجدد و پایداری تا پایان دوران قانونی هشدار می دهند. برخلاف آنها، آنچه او نظام سیاسی کارتلی شده می نامد، توانایی بالاتری در متقاعد کردن قطب های قدرت داخلی و مردم از طریق روایت ها و تصویر کردن دشمن به عنوان ببر کاغذی دارند. در هرکدام از این شکل از رژیم های داخلی، ایدئولوژی کلید درک تاثیرگذاری سیاست داخلی بر رفتارهای خارجی است. ایدئولوژی ها نه تنها تصویر ویژه ای از جایگاه تاریخی و بی همتای یک ملت و وظایف آن در برابر سایرین را ارائه می دهد که گاهی توأم با ماموریتی بی پایان برای متمدن سازی سایر نقاط جهان است بلکه با اشاعه این تصویر از طریق شبکه های اجتماعی آموزش، بنیادهای تربیت نخبگان و نیروهای مسلح به ملت ها می آموزند که چگونه به جهان اطراف خود بنگرند و چگونه آن را طراحی کنند. بعلاوه رهبران قدرت های بزرگ بسته به آنکه از کدامیک از جهان بینی های موجود پیروی داشته باشند نه تنها مشخص می سازند که جهان چگونه باید باشد بلکه تا حدی تعیین می کنند که جهان چگونه هست. گروه های ضد کمونیست در دهه 1950، مسیحیان اوانجلیست پس از 11 سپتامبر و گروه های تخصصی مانند تیم آبی که به دنبال مبالغه گویی از خطرات ظهور چین هستند، نقش کم نظیری در مجاب کردن روسای جمهور آمریکا در ترسیم جهان و ایجاد فوبیا در میان افکار عمومی آمریکا نسبت به دشمنان خودساخته داشتند. از آنجایی که تصمیمات قدرت های بزرگ تعیین کننده سرنوشت مسائل عمومی جهان (اعم از جنگ و صلح) را در دست دارند، چنین جایگاه بی بدیلی در جریان رقابت های داخلی سهمناکی، به شدت مورد چشمداشت و بحث های درونی قرار می گیرد.این همان جایگاهی است که باراک اوباما در راس آن قرار دارد؛ جایگاهی برای تفسیر و تغییر جهان و همچنین رهبری سومین جنگ داخلی آمریکا که همزمان با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تا کنون ادامه دارد. اوباما همراه با دوایت آیزنهاور، ریچارد نیکسون، جیمی کارتر و جرالد فورد در میان دسته ای از روسای جمهور آمریکا قرار می گیرد که استفان سستانوویچ (StephenSestanovich) عضو شورای روابط خارجی آمریکا و نویسنده کتاب حداکثرگرا (Maximalist) آنها را حداقل گرا می نامد. این دسته از رهبران بر خلاف حداکثرگرایانی مانند ترومن، کندی، ریگان، جورج دبلیو بوش، معتقد نیستند که جهان در خطری دائمی قرار دارد و این مشکلات بدون قدرت آمریکا رفع نخواهد شد و مهمتر آنکه ایالات متحده قادر و مسئول به دفع تهدیداتی است که همه جا و علیه همگان وجود دارد. با این حال، با وجود پاسخ های ویژه اوباما به مسائل پیرامون سیاست خارجی آمریکا، تاکنون در تغییر صورت مسئله و این موضوع که چه چیزی باید در قلب منافع ملی آمریکا قرار بگیرد و چه زائداتی باید به بیرون از دایره منافع آمریکا پرتاب شوند، موفق نبوده است. از دیدگاه آمریکای اوباما همانند اسلافش، هر نقطه ای از کره خاکی حوزه ای از منافع آمریکاست؛ با این تفاوت که او حاضر نیست برای مراقبت از این منافع هر هزینه ای را پرداخت کند. در صورتی که چند جانبه گرایی در مقابله با روسیه به سرانجام نرسد، واشنگتن آمادگی استفاده از نیروهای نظامی را نخواهد داشت. در این صورت آمریکا باید بپذیرد که اوکراین مطابق با اراده مسکو درون مدار روسیه باقی بماند. آمریکا شکست مشابهی را در رابطه با آنچه استفاده از بشار اسد از تسلیحات شیمیایی می نامید متحمل شد و تکرار این شکست در اوکراین نیز شگفت انگیز نخواهد بود. برای یک رئیس جمهور حداکثرگرا اداره سیاست خارجی بسیار آسان تر از رئیس جمهور حداقل گراست. زیرا رقبایش را در برابر گزینه های مشخص و محدودی قرار می دهد. باراک اوباما برای نشان دادن به مخالفان داخلی اش همچنان باید در صحنه اوکراین فعال باشد؛چه بواسطه مذاکرات چند جانبه اتحادیه اروپا، ناتو و روسیه و چه از طریق تجهیز نیروهای دولتی علیه جدایی طلبان. هر کدام از این استراتژی ها اوباما را در مقابل مخالفت افکار عمومی با مداخله نظامی در اوکراین و همچنین از اتهام عقب نشینی در برابر روسیه مصون خواهد کرد. هرچند که ممکن است جهانی ناامن تر را که در هرگوشه ای از آن یک جنگ داخلی فرسایشی جریان دارد، پدید آورد.
اینجا پایان داستان نیست. ساستانوویچ امیدوار است که ایالات متحده بپذیرد که «اگرچه تمایلات حداکثرگرای آمریکا به مدت چندین دهه قدرتمند بوده اما به این معنا نیست آنها ابدی هستند. تمام عواملی که در گذشته از آنها حمایت می کرد- از عوامل شخصی تا سیاسی و استراتژیک- تحت فشار زیادی در دهه گذشته بوده اند. تعهد و اعتماد ملی با عقب نشینی های اقتصادی و نظامی به تحلیل رفته اند. منابع کمیاب هستند و سیاستمداران انگیزه های کمتری برای پیشبرد ابتکارهای جدید دارند. به نظر می رسد در سال های پیش رو، احتیاط به جای جسارت راه بهتری برای پیشرفت باشد». طیف قابل توجهی از پیروزی گرایان این استدلال را که ناکامی های آمریکا نه به دلیل کمبود منابع قدرت بلکه به دلیل مدیریت نادرست منابع بوده است، مردود خواهند شمرد. این منازعه کلامی تا انتخاب رئیس جمهور بعدی می تواند ادامه داشته باشد و حتی بواسطه انتخاب یک رئیس جمهور حداکثر گراتر تشدید شود. یک آمریکای مذبذب که قادر به تعیین اولویت ها و محدودهای منافع و حوزه های اعمال قدرت نیست، همزمان با عقب نشینی تدریجی و اجباری، جهانی بی ثبات تر را پشت سر باقی خواهد گذاشت و بدتر اینکه متاسفانه هیچ کشوری نمی تواند به آمریکا برای خارج شدن از بحران سردرگمی و سازگاری استراتژی ها با جهانی کاملا متفاوت که آمریکا فقط بخشی از آن است، یاری برساند. جهان منتظر خاتمه نبرد ایدئولوژی های رقیب درون جامعه سیاسی آمریکا باقی نخواهد ماند.