سيد مهدي مدني
مرکز بین المللی مطالعات صلح – IPSC
كمتر كسي هست كه در امور اروپا و سياست خارجي اتحاديه اروپا مطالعه داشته باشد و دكتر احمد نقيب زاده، استاد دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران، را نشناسد. ايشان مدتهاست كه در زمينه ديپلماسي و سياست خارجي اتحاديه اروپا به تحقيق و مطالعه مشغولند و همچنين از ايشان كتابي نيز در اين زمينه به رشته تحرير در آمده است. علاوه بر اين دكتر نقيب زاده در امور جامعه شناسي سياسي نيز يد طولايي دارد. از ايشان كتاب هاي متعدد در زمينه هاي تاريخي، جامعه شناسي و اروپا شناسي به رشته تحرير در آمده است. همچنين از دكتر نقيب زاده مقالات متعدد علمي – پژوهشي در مجله هاي معتبر به چاپ رسيده است. آنچه در زير مي آيد حاصل يك مصاحبه در زمينه تحولات اخير خاورميانه خصوصا سوريه است كه در زير مشاهده مي شود.
به عنوان اولين سوال بفرماييد كه آيا اساسا براي اتحاديه اروپا مي توان يك سياست خارجي واحد را متصور شد؟ اگر بله اين سياست خارجي از چه الگويي و به تعبيري با كدام يك از مكاتب روابط بين الملل قابل تطبيق است. ضمن اينكه اگر جواب مثبت است دليل اختلاف نظرها و اعمال سياست هاي متفاوت از جانب كشورهاي عضو اتحاديه اروپا چيست؟
بحث سیاست خارجی مشترک اروپا به آغاز دهه 1970 برمی گردد. در آن زمان آمریکا و شوروی اختلافات خود را به حد اقل رسانده و با امضای سالت1 قدمهای اساسی در راه کاهش سلاحهای اتمی برداشتند و بلافاصله توافقنامه های تجاری متعددی هم امضا کردند تا نگرانی شوروی از تأمیت غله و حبوبات برطرف شود. همه این توافقها برای مهار پیرامون بود که عمدتا شامل بازار مشترک اروپا و جنبش عدم تعهد می شد. اروپائیها هم طرح کنفرانس هلسینکی را برای نزدیکتر کردن اروپای شرقی و غربی ارائه دادند که آنهم با کارشکنی آمریکا و شوروی و به میان کشیدن پای کانادا به یک کنفرانس بین المللی تبدیل شد که در آن دو ابرقدرت حرف اول را می زدند. به این ترتیب سر اروپا بی کلاه ماند. در همان حال سیاست خارجی مشترک یک محک اساسی برای همبستگی و استقلال اروپا هم محسوب می شد. یعنی اگر کارشکنی دوابرقدرت هم نبود باز بعید به نظر می رسید که اروپائیها بتوانند به این سادگی به نقطه مشترکی برسند. مثلا تمام تلاش آنها پس از یک دهه به رسمیت شناختن “سازمان آزادیبخش فلسطین” بود که به صور دوفاکتو صورت گرفت. گام بعدی اروپا به معاهده ماستریخت به تعویق افتاد و سیاست خارجی و امنیتی مشترک یکی از سه ستون این معاهده را تشکیل می داد. اما در عمل هیچ نتیجه ای حاصل نشد و کشورهای اروپا همچنان برپایه منافع ملی خود عمل می کردند و چند آزمونی که در برابر آنها قرار گرفت مانند شرکت در جنگ اول خلیج فارس، مداخله در سرنگونی صدام و موضع واحد در برابر پرونده هسته ای ایران ، اروپا در هیچکدام موفق نبود. مهمترین مسئله “طرح قانون اساسی اروپا” بود که اتحادیه اروپا را به یک پرچم، یک رئیس (رئیس کمیسیون به جای رئیس جمهور) و یک وزیرخارجه مجهز می کرد اما با رأی منفی شهروندان اروپایی روبرو شد و نهایتا به توافقنامه لیسبون رسید و خانم آشتون. خانم آشتون را به این دلیل انتخاب کردند که بی ادعا بود و نظر همه دولتهای عضو را جویا می شد در حالی که کاندیداهای دیگر مثل تونی بلر برای ریاست کمیسیون می توانست وزنه آن نهاد را با جاه طلبیهای شخصی عجین ساخته و قدرت دولتهای عضو را کاهش دهد. به هر صورت امروز اروپا به شیوه ای که خانم آشتون در پیش گرفته اول به رایزنی می پردازد سپس نظر نخبگان و متخصصین را جویا می شود و در پایان به صورت تصمیمی محتاط اعلام موضع می شود که مثلا حمله به لیبی تا رفتن قذافی ادامه پیدا خواهد کرد.
به بحث خاورميانه مي پردازيم. بفرماييد كه خاورميانه از چه جايگاهي براي اتحاديه اروپا برخوردار است؟ ضمن اينكه بفرماييد سياست خارجي اتخاديه اروپا در خاور ميانه چيست و بر چه مداري حركت مي كند؟
خاورمیانه برای همه مهم است اما از بحران سوئز(1956) که آمریکا و شوروی هر دو و همزمان حمله فرانسه، انگلیس و اسرائیل را محکوم کردند مشخص شد که قصد ندارند جایی برای اروپا در نظر بگیرند. از آنطرف اروپا هم تلاش خود را تا نهایت بکار گرفت تا شاید از این نمد کلاهی ببافد ولی نشد. تلاش اروپا هم فردی و کشور به کشور بود هم دستجمعی. مثلا در دهه 1970 گفتگوهایی زیر عنوان “دیالوگ ارو-عرب” به راه انداختند که سه کشور فرانسه، ایتالیا و اسپانیا از طرف اروپا و سه کشور الجزایر، تونس و مراکش از طرف اعراب مشغول مذاکره شدند. اما حاصل آن صفر بود. سپس سعی کردند در قالب قراردادهای دوطرفه کاری انجام دهند که حاصل آن قراردادهای فرانسه با صدام و فروش سلاحهای سبک و نیمه سنگین اروپا به قطر و عربستان و کویت بود که با اشباع بازارها به پایان میرسید. یک چند هم تصمیم گرفتند از اختلاف ایران و آمریکا استفاده کرده و خود را به ایران نزدیک کنند که آنهم با مواضع ایدئولوژیک ایران نهایتا به جایی نرسید. سیاست آمریکا در زمان بوش پسر و جنگهای پیشگیرانه و سلاحهای هوشمندی که آمریکا اختراع کرده بود هیچ امیدی برای اروپا باقی نمی گذاشت. فقط یکسالی است که به نظر می رسد سیاست اوباما بر همکاری بیشتر با اروپا قرار گرفته که نمودش در حضور فرانسه در لیبی قابل مشاهده است. ولی هنوز معلوم نیست که آمریکا میخواهد مسؤلیتهاي سرزنشهای احتمالی را با اروپا تقسیم کند یا در تقسیم غنائم هم سهمی برای اروپا در نظر گرفته است. ترس از ایران و ایران هراسی در این میان میتواند به نفع اروپا تمام شود.
همانطور كه حضرت عالي مستحضريد، خاورميانه روزهاي ناآرامي را تجربه مي كند. اولا بفرماييد كه اين حوادث را چگونه ارزيابي مي كنيد؟ بواقع موتور محرك اين تحولات چيست؟( دموكراسي خواهي و يا چيز ديگر) دوم بفرماييد كه اتحاديه اروپا اين تحولات را چگونه ارزيابي مي كند؟
خاورمیانه چندی است که به حالت انفجار رسیده است. آنچه مهم است این است که چه کسی این بحرانها را مدیریت کند. حوادث تونس و مصر طبیعی بود ولی بلافاصله غرب وارد شد تا کنترل حوادث مصر را به دست بگیرد که تا حد زیادی موفق بود. رفتن حسنی مبارک خلائی را بوجود می آورد که اسرائیل را هراسناک می کرد. به همین دلیل اسقاط قذافی ضروری بود. بقیه حوادث هم ادامه همین سناریو است. سوریه می بایست منزوی می شد ولی اشتباهات اسد راه را برای سقوطش فراهم کرد و به زودی شورای امنیت قطعنامه ای علیه او صادر می کند تا تنگناهای بیشتری را برای اسد بوجو آورد. متاسفانه اقدامات حساب نشده مردم حکومتها را با این چالشها روبرو می کند. غربیها فکر نمی کردند که مردم سوریه تا این حد علیه دولت خودشان موضع بگیرند. مشاهده این نارضایتیها آنها را جسورتر کرد. حتی گفته می شد که نوعی توافق بین آمریکا و روسیه صورت گرفته که براساس آن قذافی برود، اسد بماند. ولی الآن شاهد جسارت بیشتر غربیها هستیم. آنها به دنبال دولتهای ضعیف هستند.
در مورد ایران هم باید گفت که درصددند دور تا دور ایران فضایی بوجود آید که قدرت تحرک را از ایران بگیرد و اگر ایران هم همان اشتباهات اسد را مرتکب شود ای بسا برنامه های دیگری هم تدارک دیده شود. در جنگ کشتن اساس کار نیست بلکه از کار انداختن دشمن مهم است. دموکراسی در خاورمیانه بیشتر به شوخی شباهت دارد. ولی آزادیهای فردی زیاد می شود. اساسا عصر عصر دموکراسی نیست بلکه عصر آزادیخواهی است بویژه آزادیهای فردی. آزادیهای جنسی در کنار آزادیهای اعمال و آئینهای مذهبی. خیلیها مسیر قرن بیست و یکم را تشخیص نمی دهند و نمی دانند دموکراسی و ایدئولوژی مربوط به قرن بیستم بود و حالا فضای دیگری حلول می کند.
به هر حال تبعات اموري كه در سوريه اتفاق مي افتد بروي ايران نيز تاثير گذار است. بفرماييد كه تبعات نا آرامي هاي سوريه براي ايران چيست؟ و اساسا ايران چه موضعي را بايد اتخاذ كند تا بيشترين حد منافع ملي تامين شود؟
ایران از اول بخود متکی بوده و هیچ متحدی ندارد. توانش را از خودش و از درون می گیرد. باید مثل زمان جنگ ایران و عراق فقط به مردم خود متکی باشد. رضایت مردم تنها راه نجات است. این رضایت مردمی سرمایه دولت است و باید مواظب بود که افراد نفوذی موجب نارضایتی مردم نشوند و اگر شدند به شدت مجازات شوند.
برخي از تحليلگران برآنند كه اسرائيل و آمريكا چندان موافق سرنگوني دولت اسد نيستند چرا كه تبعات ان مشخص نبوده و احتمال دارد كه گروه هاي سلفي در سوريه به قدرت برسند و اين امر تهديدي براي آينده اسرائيل بشود. بفرماييد كه با اين فرضيه چقدر موافق هستيد؟ اگر نظري بر خلاف اين امر داريد، فكر مي كنيد كه غرب و اسرائيل چه برنامه اي براي سوريه دارند؟
اصلا اینطور نیست. واگر باشد قابل کنترل است. نگرانی اسرائیل باید از این باشد که مجبور خواهند شد همه یا قسمتی از جولان را پس بدهند وگرنه رژیمی که جای اسد را می گیرد خیلی لیبرال تر از رژیم اردن خواهد بود و برعکس ، رژیمی که در اردن پا بگیرد می تواند برای اسرائیل خطرناک باشد. زیرا دست کم در ماههای اول خیلی انقلابی و ضد غرب خواهند بود. اما اساسا عصر رژيمهای انقلابی سپری شده و عصر جوانان اولترا لیبرال فرارسیده است.