مرکز بین المللی مطالعات صلح - IPSC

ضرورت آينده نگاري براي بازآفريني تصوير شرق ، ايران و تشيع در جهان – بخش نخست

اشتراک

دكتر گلناز سعيدي 1

محبوبه اصلاح 2

فرهاد آريايي جو3

مرکز بین المللی مطالعات صلح IPSC

الف به جاي  مقدمه

شرقشناسي و مظلوميت تاريخ و فرهنگ ايران (1)

اروپائيها خود راپيشقراولان فرهنگي و مدني همه انسانها در همه مكانها و زمانها ميشمارند و تصورمي كنند تعالي و ترقي هر جامعه اي در آن است كه خود را در مسير «اروپايي شدن» قراردهد .به همين دليل فرهنگ هاي ديگران را با ديدي حقارت آميز، عقب مانده و بي ارزش در روزگار جديد

معرفي                                                                                                       ميكنند.

استعمار و سلطه بيگانگان ازسده هاي پيش بدين سو، نابودي فرهنگ ايران، يا انحراف آن را از پايگاههاي اصيل،تدارك ميكردند و با شيوه هاي مرموز توانستند با خط و ربط هاي ضد علمي و غير عيني درجامعه ي ما اثر گذارند و چه بسا كژانديشي ها و نادرستي هاي موجود در فضاي فرهنگي شرق شناسي به معناي اعم، و اسلامشناسي و ايرانشناسي به معناي اخص از همين طريق ايجاد شده باشد.

بسياري كسان كه در گذشته خود را شرقشناس، اسلامشناس، و ايرانشناس و جز اينها قلمداد ميكردند و متأسفانه خط و ربط شان در جامعهي ما دردوره ستمشاهي، اثر گذاشت، زمانه نشان داد كه از كارگزاران فرهنگي استعمار وسياستهاي تجاوزگرانه كشورهاي متبوع خود بوده اند. نوشته هاي مغرضانه ي آنان به گونه اي در درون ميهن اسلامي ما آشفتگي فرهنگي، القائات سياسي، نابهنجاريهاي اجتماعي به وجودآورد كه پاره اي از ايرانيان مسلمان در نوعي بي هويتي و از خودبيگانگي قرار گرفتند. بيهوده نيست اگر هنوز هم ملي گراها از شاهنامه با ديد ويژه ي خود طرفداري ميكنند و اين كتاب عظيم را كه مشحون از فرهنگ والاي اسلامي ـ شيعي است، از اين جهت در مظلوميت تاريخي قرار ميدهند. از سوي ديگر، در كشورهاي سلطه گر،منابع عظيمي از شناخت ايران و احوال و آثار و خلقيات و جماعت ها و گروه ها فراهم آمد و دولتهاي سلطه گر، براي تداوم سيطره ي ضد انساني و شوم خود      از      همان      آثار       و      نوشتارها       و      تحليل ها      سود       جستند.

اين جانب به هيچ وجه، مقام ارزنده و منزه پاره اي از شرق شناسان و اسلامشناسان و ايرانشناسان را كه بي هيچ غرض و سوء و نيت شوم، باعلاقه مندي تمام به مطالعه و بررسي مسائل ادبي و فلسفي و عرفاني و تاريخي و اجتماعي ديار ما و عالم اسلام و مشرق زمين پرداخته اند، فراموش نميكنم و آگاهم كه اين گروه محقق و دانشمند، بسياري از زوايا و خفاياي تاريخي و فرهنگي جهان ما را روشن كرده اند و در پارهاي جهات مستقيم و غير مستقيم، مطالعات علمي را به محققان و پژوهشگران ايراني آموخته اند و به همين دليل به حكم علم و فضيلت و ارزشهاي اسلامي و اخلاقي، احترام آنان بر همه ي ما تكليف است. سخن و مراد من خط مشي كلي حاكم برمطالعات ايراني مبتني بر سياست و اهدافي است كه گه گاه دانشمندان بي آلايش مغرب زمين، خود نيز از روايي آن در پاره اي زمانها، آزرده خاطر بوده اند و گويي كه شرايط تجسسي استعمار ساخته، آنان را نيز در موقعيتي قرار ميداده كه بسختي مي توانستند آنچه       را   كه    ميدانستند،    بيان   كنند   و   به   رشته ي   تحرير    كشند.

غربيان پس از پايان شناخت تاريخي از مشرق كه ريشه در ايران باستاني ما دارد، و نيز دوران تعصب آميز وكينه توزانه ي عصر اسكولاستيك از اسلام كه امروز محققان راستين اروپايي از بيان آن شرمندگي دارند، پس از رنسانس اروپايي با توجه به فرهنگهاي يونان و رم، و ارتباط تاريخي آنها با فرهنگهاي مردم آسياي غربي و ايران و چين و هند، دوران جديد ايرانشناسي را آغاز كردند. اما اروپا با پيشرفتهاي علمي و تكنولوژيك به دنبال يك سلسله انقلابات اجتماعي و سياسي به مرحله اي رسيد كه به گمان ما صبغه اي از استكبار دارد، و آن پذيرش اصل مركزيت اروپا ياEropeocentrisme است.

با قبول اين اصل،گمان اروپاييان بر اين بود و هنوز هم گه گاه بر آن پا مي فشارند، كه تمدن بشر در يكخط سير واحد و تغيير ناپذير در حركت است و اروپا پيش قراول كاروان فرهنگي و مدني همه ي انسانها، در همه ي مكانها و زمانهاست و تعالي و ترقي هر جامعه اي در آن است كه خود را در مسيري قرار دهد كه سرانجام «اروپايي» شود. اين انديشه ي جهان شمولي فرهنگ اروپا بسياري از دانشمندان ليبرال و سوسياليست و حتي انقلابي را در آن قاره وكشورهاي ديگر تحت تأثير قرار داد .تقسيم بنديهايي كه از تاريخ و حركت جوامع كرده اند، كمابيش همه نمايانگر اين اصل است. واژه ها چند گانه است، اما مفهوم و برداشت يگانه. اغلب آنها فرهنگ هاي ديگران را با ديدي حقارت آميز ،عقب مانده وبي ارزش در روزگار جديد، معرفي كرده اند و شناخت آنها را به همان گونه دانسته اندكه شناخت پديدههاي ملموس فيزيكي؛ به زبان ديگر: شناخت ادب و عرفان، فلسفه، حماسه وتاريخ و عشق و ديانت شرقيان براي آن گروه از پژوهشگران، در همان حدود رسمي بود كه پديدارهاي مادي، اعم از «زيرخاكي» يا «روخاكي» كه در دانش باستانشناسي مورد بررسي وپژوهش قرار دارد. همان سان كه شمشير عهد هخامنشي، معبد دورهي اشكاني، كوزه يا بافته هاي زرين عصر ساساني، پديدهاي ديداري و «عتيقه» به شمار ميرفت، كلمات آسماني، بيانات ائمه ي اطهار )ع(، مواعظ حكما و متكلمان ،اندرزهاي شاهنامه، حكم شيخ اجل سعدي، غزليات حافظ يا مساجد و مراقد و مشاهد، و صدها هنر انديشه گرانه و دست ساخته ي ايراني، و تمام رفتارها و كردارهاي مبتني بر فضيلت و انسانيت، همه و همه درزمرهي اشياي بدون روح، بدون وظيفه و خالي از هرگونه پويايي و كارايي، مورد بررسي مادي                         گرانه                             قرار                              ميگرفت .

اين روش و برداشت بدان سان كه در آغاز گفتار به عرض رسيد، با موج تبليغاتي و مالي كه قدرتهاي مغرب زمين تهيه كرده بودند در جامعه ي اسلامي ما اثر گذاشت. تاريخ ايران تكه تكه ميشد، فرهنگ يكپارچه ي ايران پاره پاره ميشد. دوره بنديهاي مخدوش، منطقه سازيهاي مغرضانه، قوم سازيها ،ملت سازيها،زبان سازي ها، نژاد سازيها و مذهب سازيهاي گوناگون به قصد ايجاد آشوب و درهم ريزي وحدت ملي و فرهنگي و ديني، از سوي كارگزاران فرهنگي استعمار شرق و غرب، توسعه و روايي مي يافت و بسيار كسان كه از بطن و متن فرهنگي و اسلام دور افتاده بودند، باگرايشهاي مختلف، نوعي «شستشوس مغزي» مي يافتند، از خود بيگانه ميگرديدند و همان گفته هاي بيپايه و بي مايه ي غربيان را بيان ميكردند، اروپا را قبله ي آمال و پايگاه اميال خود مي يافتند و چون بعضاً اقتصاد و سياست را نيز در خدمت داشتند،هم گامي هاي خود را در اين باره «سيستمي» تر ميكردند و سرانجام جامعه ي فرهنگي وفرهنگ ساخته و فرهنگ ساز ما را به گونهاي در مي آوردند كه برخي از تحصيل كرده هاي دوران پيش از انقلاب، نه تنها ارزشهاي مثبت و علمي غرب را اقتباس نكردند ،بلكه بسياري از ارزشهاي والاي اجتماعي خود را نيز از دست دادند و قدرت مداران آنان، ملت بزرگ ما را از همه لحاظ اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي، مصرف كننده ي غرب كردند و شگفتا، روزگاري پيش آوردند كه حتي در شناخت خود متكي به آرا و نظريات غربيان گرديدند، آن هم به آن دسته از غربيان كه به عنوان كارگزاران «علمي» در كانون قدرت استعمار و امپرياليسم فرهنگي به خدمت

درآمده                                                                                                         بودند.

انقلاب اسلامي ملت ايران، كه داراي چندين عامل و انگيزه ي بنيادي است، بي ترديد، مهمترين و با ارجترين آنها حركتي است كه جامعه در بازگشت به خود و پيدا كردن هويت اسلامي خود نشان داده است. در اين حركت، زير لواي انقلاب اسلامي، جامعه هدف را در آن دانسته است كه به «خود »باز گردد و «خود شود» و در فراگرد «خود بودن»، همه گاه «شدن» و تحول و حركت سازنده و آينده نگري فرهنگي را هدف قرار دهد. چه بازگشت به ذخاير و ارزشهاي فرهنگي كهن بدين اعتبار و دليل است كه بندهاي پاره شده به پيكر ديانت و ملت اتصال يابد و جامعه مبتني بر ارزش و فرهنگ ،به عنوان موجودي مستقل و آزاد، با درايت و كياست هر چه تمامتر، راه آينده و جهان توقف ناپذير را در پيش گيرد. بي شك مفهوم بازگشت بدانگونه كه دشمنان ضد فرهنگي ما در حد «ارتجاع» از آن

تفسير                                               ميكنند،                                                نيست.

اما كلام سوم، آنها كه در خارج از ايران هستند و درباره ي اسلام و ايران كتاب مينويسند و مقالات و رسالات انتشار ميدهند، چون گلدزيهرها و آخرين و سلمان رشدي و نيز مغرضان و كينه توزان و وابستگان به استعمار قديم و جديد، و فراريان ايراني كه به گونه اي خود را به دشمنان اسلام و ايران فروخته اند، همه چون مأمورند،لابد معذورند، اما در مقابل اينان محققان و پژوهشگران بسياري در اروپا و امريكا وديگر قاره هاي جهان هستند كه پژوهش هاي آنان بيغرضانه وعلمي است و گاه در «حدّ سند »معتبر است و اگر كم و كاستي در آثار بعضي از آنان ديده شود، به علت غرض ورزي و عنادنيست، كما اينكه در ميان مؤلفان و محققان خودمان نيز امكان نقصان وجود دارد .بايد ترتيبي اتخاذ كنيم تا مراكز ايرانشناسي و اسلامشناسي در تمام زمينه هاي هنري،باستانشناسي ،فلسفي، ديني، عرفاني، زبانشناسي، تاريخي و جز اينها بتوانند با همه ي ايرانشناسان كشورمان در ارتباط فرهنگي قرار گيرند. همكاري هاي دانشگاهي آنچنان رونق يابد تا در مطالعات ايراني و اسلامي، همه ي پژوهشگران جهاني از هر قاره و هر كشوري به سهولت بتوانند كارهاي علمي خود را ادامه دهند .دانشجويان خارجي رشته هاي علوم وادب فارسي يعني ايرانشناسان آينده قادر باشند و محققان ايراني بتوانند آگاهيها و دانشهاي خود را در اختيار پژوهندگان ايرانشناسي و اسلامشناسي قرار دهند. كتابها ومجلات و نشريات وحتي رونوشتها يا ميكروفيلمهاي كتابهاي خطي به آساني در اختيار پژوهندگان قرار گيرد و به نيازهاي تحقيقاتي همه ي علاقه مندان به پژوهشهاي ايراني و اسلامي پاسخ داده شود. تا زماني كه اين تعاطي افكار و برخوردهاي درست علمي صورتنگيرد، واقعيت ها آن سان كه بايد آشكار

نخواهد                                                                                                           شد.

تمدن شكوفاي اسلام، جهاني استو ملت هايي چند در ايجاد آن كوشش كرده اند كه البته سهم ايران بسيار است؛ همچنين اينكه تمدن امروز بشر، ريشه در تمدن تاريخي اسلام و ايران دارد، مورد قبول همه ي محققان و تاريخنگاران است. با قبول جهانشمولي تمدن ايران، و حركت فرهنگي ايران درتمدن اسلام و زبان فارسي نه فقط به عنوان گويش ايرانيان بلكه به عنوان زبان معرفت و علوم اسلامي در فرهنگ جهان، ميتوانيم به اين نتيجه برسيم. اگر ما به عنوان ديانت و مليت موظف به شناخت خود و فرهنگ خود هستيم، جهان به دور از اغراض و ناشايستگيها،براي شناخت عناصر مدني و فرهنگي خود ناگزير است فرهنگ مردم اين بخش از جهان رابشناسد و در قلب فرهنگهاي اين منطقه، ايران قرار دارد كه به گونه ي كانوني از تمدن اسلامي، همه گاه، جايگاهي والا داشته است.

چگونه ممكن است جهان دربارهي اسلام،تاريخ، فرهنگ، دين، عشق و محبت، جنگ و عقيده سخن بگويد و نامي از كشور ما در آن نباشد. در سرتاسر تاريخ جهان، هيچ امر و واقعهي مهمي پديد نيامده

مگر      به       گونهاي      كه       با       كشور       ما       پيوند       داشته        است.

فرهنگ ايران، از يك سو در پيوند با اسلام وگذشته ي تاريخي خود، پويا و حركت آفرين وآينده ساز شناخته شده است، اما گستره ي آن از آنچه حد و مرزهاي كنوني مشخص ميكنند، فراتر و نيز دامنه اش ،دانش هاي چندي را دربر ميگيرد كه حتماً متخصصان ايرانشناسي به آن توجه خاص دارند، آنچه موقتاً

به           ذهن          ميرسد                        از           اين           قرار            است:

1ـ شناخت ايران اسلامي و جغرافياي تاريخي آن ازقديميترين ايام تا روزگار كنوني، و تحولات معرفةالارضي و تغييرات اقليمي، آب وهوا و انواع روييدنيها و جنگلها و جانوران گوناگون و زيست

و        حيات  طبيعي و       حركتها         و      مهاجرتهاي      آنها.

 2ـ شناخت تصرفهاي فرهنگي در طبيعت، ايجاد سكونتگاهها، بناهاي گوناگون باستاني و تاريخي ،كشف و حفاريهاي علمي، شهرها و روستاها، ماندگاري مادي زندگي انسان، انواع هنرهاي تجسمي

و     دست     ساخته هاي     ايراني      در     زمينه هاي     اقتصادي      و       اجتماعي.

3ـ شناخت اديان و فلسفه ها و انديشه هاي باستاني و تاريخي، اسلام وتاريخ فرهنگ اسلام و تمدن اسلام

در ايران و نقش ايران در گسترش و رشد جهاني اسلام در تمام زمينه ها.

4ـ شناخت زبانها و لهجه ها و گويشهاي ايراني و بررسي نوشتارهاو آثار موجود خطي در همه ي زمينه هاي                 فرهنگ                   ايراني                   و                    اسلامي.

5ـ شناخت و بررسي آثار ادبي و عرفاني و ذوقي و معرفت به شعر، به گونه ي هنر ممتاز ايراني.

6ـ شناخت تاريخ و سرگذشت مردم ايران از قديميترين ايام تا زمان حاضر به نحو غير مُحرَّف و به

گونهاي      كه       به       تعبير       قرآن       موجب       عبرت       آيندگان        گردد.

7ـ شناخت فرهنگ نانويسا وجريان دار حيات تاريخي ما و تمامي عناصر فولكلوريك پيش از آنكه به

نابودي                                                كشيده                                          شوند.

8ـ شناخت ديگر هنرهاي نمايشي و ذوقي، بويژه  هنر ها و نمايشهاي آييني 

بيترديد،بخشهاي ديگر را ميتوان بر اين شناختها افزود و دانشهاي اسلامي را بيشتر پر شاخ وبرگ ساخت.

 ب – تاريخ نگاري غرب محورانه

1– مشرق زمين و ايران در آينه غرب:  ]2[

“اينان نمی توانند سخنگوی خود باشند ؛ ما بايد از جانب آنان سخن بگوييم ” !  کارل مارکس)1(

تصوير ايران و ايرانيان در غرب در قرن های گوناگون يکسان نبوده است . اين تصوير نه تنها گونه گون بلکه گهگاه کاملا متضاد يکديگر بوده اند . در ايام کهن يونانيان  پارس ها را فرزندان زئوس

)2(می ناميدند و بنا بر عهد عتيق ، پارس ها مردمانی هستند که خداوند کوروش را از ميان آنان برانگيخت که قوم يهود را آزاد و آنان را در سراسر کشورش آرامش بخشد)3( . و بنا بر کلام کتاب مقدس انجيل ، در زمانی که جهان را تاريکی و بيدادگری فرا گرفته بود و عيسای مسيح تازه چشم به جهان گشوده بود ، موبدان دانشمند ايرانی در پيشگاه حضرتش حاضر شده و سر تکريم فرود آوردند ؛ و آن هنگام که هرود پادشاه اورشليم قصد جان نوزاد کرد ، موبدان او را گمراه کردند  و عيسی را از مرگ رهاندند)4(. لذا سرزمين دوردست ايران از نظر آنان همچون بهشتی پر نعمت  و دارای زر و سيم فراوان و مردمانی فرهيخته به شمار می آمد . در يونان گزنفون ، شاگرد سقراط ، کتاب کوروش نامه را در ستايش فرمانروايی کوروش می نگارد)5( و هرودوت  گرچه پارس ها بربرمی نامد ، ضمن ستايش از توانايی های پارس ها و آتنيان در واقع به تقبيح اسپارت ها و سايرشهر های رقيبب آتن می پردازد ) اشاره به کتاب جنگ های مديک – مربوط به ماد ( . و ائسخيلوس )6( با نگارش  نمايشنامه ای پارسی ستيزی را بنيان می نهد. 

در قرن های بعدی و عليرغم جنگ های صليبی و اينکه سرزمين های اسلامی و از جمله ايران ، سرزمين کفار و دشمنان  مسيح به شمار می آمدند ،  با گسترش حکومت مغولان در ايران و مناسبات نسبتا حسنه ميان ايلخانان و حکومت های مسيحی ، و با ظهور دولت صفوی و سياست های دوپهلو در قبال حکومت های مسيحی اروپا ، افکار عمومی اروپا نگرش منفی نسبت به ايران نداشتند)7( . حتی بر عکس و در شرائطی که با ظهور دولت عثمانی و فشار آنان بر اروپا تحت لوای اسلام ، از يک سو ضديت با اسلام گسترش می يافت و از سوی ديگر با توجه به آموزه های عهد عتيق و جديد ، و خسته ازجنگ ها و برادرکشی های فرقه ای و مذهبی هولناک کاتوليک و پروتستان داخلی اروپا ، و سربريدن هزاران پروتستان زن و مرد و پير و جوان  و کودک در خواب و تکه تکه کردن و خوردن آنان )8( ، و سوزاندن مخالفان توسط کالون خشکه مذهب و متعصب پروتستان )9( ، شرق و به ويژه ايران همچنان سرزمين رويائی برای غرب بود . اين دوره تا حوالی انقلاب فرانسه ادامه داشت ، بطوريکه با الهام از ايران  نمايشنامه های زيادی  توسط نمايشنامه نويسان و قصه پردازان غربی در نکوهش بيدادگری و استبداد وخشونت و تعصبات مذهبی نگاشته شد . اوج اين تاثير پذيری را در آثار ولتر و ساير نويسندگان فرانسوی نظير : آندره ريوودو، ماتيو ،مارشال دانکر ، آنتوان مون کره تی ين ، اورفه می توان ديد .اکثر اين نمايشنامه ها در سال های بعد ازسال 1572 ، يعنی سال قتل عام هولناک پروتستان ها نگاشته شده اند )10( . قتل عامی که هزاران کودک و پير و جوان  در يک شب سربريده شدند . فضای دهشتناک قتل ، سوزاندن و آدمخواری عاملی علاوه بر تجارت بود ، که با رويا های شيرين شرق و ايران ، اروپاييان و به ويژه پروتستان ها را  عازم سرزمين های شرقی می کرد . اينان در نوشته های خود  ايران را مظهر تساهل مذهبی معرفی می کردند . در سال 1634 گلستان سعدی و ده سال بعد کليله و دمنه به زبان فرانسه ترجمه گرديد و سعدی به عنوان “سلطان شاعران ترک و فارس ”  ناميده شد )11(  . به مرور دهها نمايشنامه تحت عنوان های  استر ، هامان ، استر زيباروی ، کوروش ، سورنا ، شيرويه و مريم ، سکاها و………… نوشته و اجرا گرديد . نويسندگان آنها برخی مشخص و برخی با توجه به جو خفقان نامشخص هستند . مفاد تمامی آنها در تقبيح قتل و خشونت و ستمگری و عاقبت ستمگران و………. می باشد.

به مرور با توجه به شرايط خفقان استبدادی فرانسه ، متفکرين اجتماعی با سرهم بندی کردن داستان هايی در باره وضع ايران ، و در واقع  نه راجع به ايران ، به نقد اوضاع اجتماعی فرانسه پرداختند .  در اين راستا ده ها سفرنامه مجعول نيز نوشته شد . و درهمين رهگذر کتاب هايی نظير ” ياداشت های سرّی در باره تاريخ ايران ” )12(  ……..نگاشته شد که در واقع اوضاع داخلی فرانسه را با تمثيل اشخاص و مکان های ايرانی  به نقد می کشيد )13(  . داستان ” دنيا بدان سان که می گذرد”  )14( اثر ولتر و نامه های ايرانی مونتسکيونيز از اين مقوله می باشند . از اين که اوضاع اسفناک فرانسه با تمثيل اشخاص و مکان های ايرانی نوشته شده است از سويی آدمی متاسف می شود و از سوی ديگر مايه مباهات است که تمدن کهن ايران توانسته است ذهن متفکران  فرانسه را آنچنان به خود معطوف دارد که چهارچوب نوشته هايشان از ايران الهام گيرد . سرگذشت  سعدی کارنو که در سال  که در سال 1887 به رياست جمهوری فرانسه برگزيده شد از منظر تاثير فرهنگ و ادبيات ايران براروپا شايان توجه است.  او نوه لازار کارنو است .  لازار که شيفته  حکايت ” در سيرت پادشاهان و اخلاق  درويشان ” گلستان سعدی بود ، از آزاديخواهان  فرانسه بود . او به صف انقلابيونی نظير روبسپير و دانتن  پيوست و  با پيروزی انقلاب کبير به مجلس کنوانسيون راه يافت . با پديد آمدن خشونت روبسپير و غرق در خون شدن فرانسه به مخالفت با او برخاست و با ديگر اعضای مجلس موجب سرنگونی ، بازداشت و اعدام او شد .  او در جنگ های پس از انقلاب شرکت و  کارنوی کبير و طراح پيروزی ناميده شد . با به قدرت رسيدن ناپلئون  و ايجاد استبداد و خود کامگی ، او از سياست کناره گرفت . لازار به ياد شاعر شيراز فرزند خود را که در گيرو دار حوادث بعد از انقلاب به دنيا آمده بود ، سعدی ناميد . ولی  اين کودک به زودی در گذشت . لازار فرزند ديگرش را نيز سعدی ناميد . او نيز در جوانی در گذشت . برادر سعدی  به ياد برادر و به پيروی از پدر نام فرزند خود را سعدی گذاشت . اين سعدی آخر همان رئيس جمهور فرانسه است که در سال 1894 توسط يکی از آنارشيست ها به قتل رسيد . 

2– تولد شرق شناسي:  ]3[

با پايان قرن 18 و گسترش تهاجم غرب به مرور شرايط ديگری پديدار گرديد . در کنار شرق رويايی و الهام بخش ، واقعيت تلخ سلطه رخ می نمود . شرق شناسی زاده می شود . در اينجا توجه به دو نکته ضروری است .اول آنکه ملاحظه بستر ظهور شرق شناسی به معنای نفی و يا اثبات آنچه شرق شناسان گفته اند نيست ، بلکه صرفا ً توجه به منظری از واقعيت است . لذا شرق شناسان از منظر ديگر ممکن است اموری را ديده ، کشف  و يا تحليل و جمع بندی کرده باشند که در وضعيت فعلی ما خودمان از آن غافل بوده ايم . لذا استمرار حيات ما در جذب و گواردن و پس راندن مواد زائد و سموم آن است  نکته ديگر آنکه تعامل تاريخی فرهنگ ها را با يکديگر به فراموشی نسپريم  زيرا هم چنان که در بالا به آن اشاره شد تاريخ ، فرهنگ و ادبيات ايران و يا اسلام ، ضمن تعامل با غرب ، تاثير شگرفی برآن داشته است . اين جريان مستمر در شرائط جديد به مرور رنگ و بوی ديگری به خود می گيرد . کليت آن چه جريان دارد امری واحد است .  ريز بينی و توجه به جريان هايی که به ضرورت درهم تنيده می شوند و هم چون کلی يک پارچه  در بستر تاريخی  معنا می يابند  ، موجب می گردد آدمی بتواند سره را از ناسره تفکيک و آينده را بنيان نهد. )1(

 شرق ديگر سرزمين روياها نيست . به مرور در نگاه غرب به شرق  نگاه بيگانه پست پنداری   و ائسخيلوسی و پارسی ستيزی  جنبه غالب را به دست می آورد  و راه برای انديشه های برتری نژادی گشوده می شود. آنچه مربوط به شرق است پست و خوار شمرده می شود . آنچه مربوط به غرب پنداشته می شود ، خوب و زيبا  جلوه می نمايد ، يا به بيان بهتر اين طور جلوه داده می شود . غرب در کانون و مرکز جغرافيا و تاريخ  جهان و ساير ملل در پيرامون تصور می شوند .  لذا مولفه اساسی چهار چوب مشترک متفکرين دويست ساله اخيراروپا  غرب محوری است . به موجب آن اروپا در مرکز جغرافيای جهان و خرد ، وغير اروپا ، در پيرامون و جهانی نابخرد و خرافی تلقی می گردد . می توان اين سرشت غرب محورانه را به روشنی در کلام رجل سياسی بريتانيا ملاحظه کرد ؛ آنجا که لرد کرومر می گويد :  

    زمانی سر آلفرد لايل به من گفت” :  شرقيان از دقت  بيزار و گريزانند و هر انگليسی مقيم هندوستان يا دارای رابطه با هندوستان بايد همواره اين نکته پندآموز را در ذهن داشته باشد. ”  فقدان دقت ، که می تواند به آسانی رو به نزول بيشتر نهد و به جامه دروغ و ناراستی درآيد، در واقع خصوصيت عمده ذهنيت شرقی است. انسان اروپايی در استدلال دقيق است . هر آنچه او به عنوان واقعيت بيان می دارد از هر گونه ابهام بری است. او به گونه ای طبيعی منطق دان است ، ولو که علم منطق را فرا نگرفته باشد. او طبيعت شکاک دارد و پيش از آنکه واقعيت هر بيانی را به پذيرد دليل و برهان طلب می کند .هوش تعليم يافته او همچون يک وسيله مکانيکی عمل می کند. ذهن انسان مشرق زمينی ، بر عکس ، همچون کوچه های غريب مشرق زمين ، سخت دچار فقدان تقارن است. منطق و استدلال او در سست ترين و بی پايه ترين مرتبه است. با آنکه اعراب اعصار کهن به مراتب نسبتا بالايی از علم منطق و جدل دست يافتند، اعقابشان سخت از توانايی درک منطق بی بهره اند. غالبا از ساده ترين و بديهی ترين نتيجه گيری از ساده ترين مبانی اوليه ای که ممکن است به واقعيتشان اذعان داشته باشند عاجزند. ولو که سخت بکوشيد ، نخواهيد توانست از هيچ فرد عادی مصری يک گفته ساده و روشن که بيان گر واقعيات باشد بشنويد. خواهيد ديد که توضيحی که می دهد مطول است و از روشنی بی بهره. و پيش از آنکه کلامش را به پايان آورد احتمالا پنج شش بار گفته خودش را نقض خواهد کرد. اعصابش حتی در برابر ملايم ترين روند پرس و جو خراب خواهد شد. )2(  

 اين تصوير روشن تر از آن است که احتياجی به شرح و تفصيل داشته باشد . به تعبير او انسان غربی به طور طبيعی منطق دان است !  او برای هر چيزی جويای علت است ، برهان و استدلال کردن ذاتی اوست ! کلام او صريح و روشن و منطقی است . در مقابل  اما او انسان شرقی ، خواه عرب و ايرانی باشد خواه چينی و هندی ، فرقی ندارد ، مهم آن است که غربی نباشد ، که در اين صورت منطق و استدلال در او درسست ترين پايه است ، او از درک ساده ترين مبانی اوليه منطق عاجز است ، ذهن او چون توانايی  استدلال و نتيجه گيری ندارد سخنان اش متناقض است . به گفته ادوارد سعيد به نظر کرومر:  

“مشرق زمينان نه بر روی راه می توانند راه بروند و نه بر روی سنگفرش ) زيرا نمی دانند راه ها و سنگفرش ها برای راه رفتن درست شده اند( . مشرق زمينان معتاد به دروغ گويی اند ، تنبل و بد گمان هستند ، و در همه موارد نقطه مقابل و وجه متضاد صفاتی از قبيل روشنی کلام ، صراحت لهجه ، و علو طبع به شمار می روند که از خصوصيات نژاد انگلوساکسون است”.  )3(

  القصه آنکه انسان غربی اسوه خرد و انسان شرقی جز مجسمه خرافه و بلاهت چيز ديگری نيست .

3 – ايران در انديشه خودناباوران:  ]4[

  قالی از ابريشم تو ساختند     

  باز او را پيش تو انداختند

چشم تو از ظاهرش افسون خورد  

       رنگ و آب او ترا از جا برد

وای آن دريا که موجش کم تپيد     

    گوهر خود را ز غواصان خريد

                                                       علامّه اقبال لاهوری )1(

3 الف – ترسيم جغرافيای ايران :

می گويند  اگر می خواهی پيراهن کسی را بی آنکه آسيبی برآن وارد شود ، سالم و تميز تصاحب کنی ، لازم نيست به جنگ و جدال روی آوری ؛ کافی است هر روز پيرايه ای از  يک عيب و يا ايراد  برآن بچسبانی  تا آن پيراهن از چشم صاحبش بيفتد ، تا آنجا که بگويی اساسا ً آدمی بی پيراهن زيباتر است !  ، آن گاه او خود به خود  پيراهنش را از تن به در آورده و به تو تقديم خواهد کرد! 

يکی از اين خودناباوران در ديباچه کتاب خود با تصويری که از ايران ارائه می دهد ، آنچنان ذهن خواننده را برای پذيرش نظرياتی که از غربيان به عاريت گرفته است آماده می نمايد که ايرانيان خودشان  پيراهنشان را دودستی تقديم  دارد . او در آن ديباچه می گويد: 

“…..امروز ، ايران ، کشوری که روزگاری يکی از تمدن های بزرگ جهان بود ، با وسعتی برابربا 628000مايل……….از عهده توليد مواد غذايی مورد نياز خود برنمی آيد………

سرزمين پهناور ايران شامل فلات غير حاصل خيز و کويرنمک است که تقريبا خالی از هر نوع آثار حيات می باشد. اين کوير ها از جمله خشک ترين مناطق در جهان هستند .افزون برآن دو سلسله از کوه های بلند يکی زاگرس که از شمال غربی تا آذربايجان و به طرف جنوب شرقی تا بلوچستان ، و ديگری و ديگری البرزکه از شمال غربی تا شمال شرقی استان خراسان با قله های فراوان ……….به چشم می خورد. اين ارتفاعات در مرز افغانستان از شمال تا جنوب ادامه دارد. گذشته از اين ، سرمای زير صفر درجه زمستان آن در بعضی مناطق را بايد به موانع طبيعی رشد اضافه کرد. مسئله کمبود آب نيز از جمله مشکلات جدی است که سبب ساز بسياری از ناگواری های اجتماعی موجود در ايران بوده است………

اما موانع اقليمی ، که به سادگی نمی توان آنها را برطرف کرد ، تنها يکی از دلايل عقب افتادگی ايران به شمار می رود  . “………)2(

نويسنده شرائط جغرافيايی اين سرزمين را آنگونه توصيف می کند که دل هر خواننده ای برای مردمانش کباب می شود. آدمی با خواندن آن متن تصور می کند که مردمان ايران در طول تاريخ شان کاسه چکنم چکنم و گدايی در دست گرفته تا بلکه ديگران لقمه نانی به آنان ارزانی دارند. امّا در پاسخ به آن نويسنده محترم بطور اجمال نکات ذيل بايست مورد توجه باشد : 

  اوّل : او همانند برخی ازمورخين غربی که در بخش قبلی به آنان اشاره شد ايران فعلی و کشورهای مجاور را که در دل مجموعه گستره تر فرهنگی در گذشته معنا  داشته و سرنوشت مشابهی خواهند داشت را نمی بيند و تحولات آنها را  همانند انديشمندان سياسی غرب به طور جداگانه تبيين می نمايد.

 دوّم : هرمجموعه اقليمی از نظر کشاورزی،  نه با ميزان مطلق آب يا خاک ويا آفتاب ، بلکه با تناسبی از آنها ونيز تناسبی ازباد وسرما وگرما ، ارزش می يابد. آيا صرف بارش زياد در جنوب شبه قاره هند ويا استپ های گسترده روسيه می تواند دليل براقليم مناسب باشد؟ و مهمتر آنکه گستره ايران کهن فقط شامل کوير نمک  لم يزرع و کوهستان های سرد بی حاصل نيست بلکه علاوه بر جلگه های حاصل خيز داخلی شامل حوزه های بين النهرين و ماورالنهر و هيرمند و کرانه های سند نيز می باشد . حوزه هايی که امروز کشورهای مجاور را تشکيل داده اند.  ايران فعلی حتی بدون اينها از بسياری از کشورهای اروپايی ) از جمله انگلستان( با توجه به کليت شرائط آب و هوايی برای کشاورزی و باغداری و دامپروری اقليم مناسب تری می باشد. مضافا ً آنکه آيا کوه ها ، با توجه به اينکه عمده معادن در دل آنها نهفته است ، دليلی بر بدی شرائط اقليمی و عقب ماندگی می گردد ؟

 سوّم : اين اقليم همان طور که آن نويسنده محترم اشراف دارد همان اقليمی است که  شماری ازقديمی ترين تمدن هان بشری درآن زاده شده اند واز آن بزرگترين کشورهای ديرپای جهان ، آنهم درآن شرايط فن آوری ابتدايی که اقليم نقش  مستقيم تری در حيات  آدمی داشته است ، برخاسته اند.حال چگونه است که با فناوری ابتدايی بزرگترين تمدن ها در آن زاده می شود ولی با فن آوری نوين از عهده تامين مواد غذايی مردمانش برنمی آيد ؟ البته شايد برخی تصور نمايند که شرائط اقليمی طی دو هزار ساله اخير تغيير يافته  است! 

 چهارم  : نويسنده آن کتاب مفهوم موقعيت جغرافيايی را به شرايط اقليمی محدود کرده است . او موقعيت ژئو پلتيک ايران کهن را نمی بيند. اين موقعيت را همچون پلی بين شرق و غرب ونيز بين شمال و جنوب است. به زعم نگارنده اين موقعيت نقش اساسی در ظهور و شکوفايی فرهنگ وتمدن داشته است )3( جالب آنکه نويسنده محترم آن کتاب در فصل های بعدی که راجع به تمدن های کهن سخن می گويد فنيقی ها و يونانی ها را عاملان اصلی ارتباط بين تمدن های شرق و غرب می داند .توجه داشته باشيم که تمدن های کهن ازچين وهند تا آشورو سومر و بابل وفنيقی و مصر گسترده بوده است . نه موقعيت جغرافيايی و نه بررسی پژوهش های تطبيقی فرهنگی  هيچيک  ادعاهای نويسنده آن کتاب را  که يونانيان و فنيقی ها  پل بين شرق و غرب بوده اند راتاييد نمی کند . شايد نويسنده آن کتاب  آن عبارات را و بدون هيچ تفکری عينا از يک کتاب  اروپای غربی استخراج  و درج نموده باشد ، که در اين صورت عبارات او معنا می يابد 

 پنجم : نويسنده در فصل های بعدی کتاب  کمبود آب در ايران و تمامی تمدن های شرقی را عامل جغرافيايی آن چيزی که توليد آسيايی و به تبع آن  حکومت های خودکامه و مستبد شرقی می نامد می داند . آيا اداره کشوری به وسعت ايران کهن ، ويا چين ، آنهم با شرايط اقليمی نامساعد! ، بدون انديشه سياسی ويا اجتماعی ويا فرهنگی و  صرفا به زور شلاق و جنگ و چپاول ، به جهت منابع محدود! ، مقدور بوده است ! ؟  ” البته شايد از نظرآن نويسنده محترم مقدور بوده است زيرا از مارکس نقل می کند: 

” ….يک حکومت شرقی هرگز بيش از سه وزارتخانه نداشته است. دارايی «غارت در داخل» ،جنگ «غارت در داخل و خارج» و کارهای عمومی« زمينه سازی برای تجديد توليد »” )4(

 ششم : بهتر است ابتدا واژه های “عقب ماندگی ” ونيز ” پيشرفت “را تبيين نمود و مولفه های آن را روشن کرد تا درک مشترکی از موضوع پيدا شود. نويسنده در اول ديباچه  همان کتاب و تحت عنوان  ” ابهام زدايی معانی ”  به جای آنکه به طور ايجابی و  سلبی به  اين مفاهيم ” بپردازد ، می گويد ” : عقب ماندگی به طور خلاصه بيانگر وضعيت زيستی يک جامعه نسبت به رشد و پيشرفت جوامع ديگر در همين زمينه است”.)5(  او  حتی شيوه معمول همان اقتصاددانی را که به نظراتشان استناد می جويد را در تعاريف ابتدايی  بکار نمی گيرد)6(. در واقع هيچ تعريفی ارائه نمی دهد . لذا هر کس به مذاق خود اين واژه ها را به گونه ای خواهد فهميد.

 هفتم : عليرغم عدم تبيين روشن واژه ها ، به نظر می رسد، ، چهار چوب فکری نويسنده پارادايم مشترک متفکرين دويست سيصد ساله اخيراروپا باشد. که مولفهّ اساسی آن ، غرب محوری است از اين منظر عقب مانده هميشه عقب مانده و پيشرفته هميشه پيشرفته خواهد بود زيرا مقياس غرب است . به موجب آن اروپا در مرکز جغرافيای جهان و خرد و پيشرفت ، وغير اروپا ، در پيرامون و جهانی نابخرد و خرافی  و عقب مانده  تلقی می گردد.

 نکته پايانی آنکه گستره ايران کهن  چگونه اقليمی است که در طول تاريخ وتا به امروزهيچ قومی بی چشم طمع به آن ننگريسته ويا رويای فتح آن را در دل نپرورانده است!؟ به نظر می رسد اگر روزگاری ديگران با جنگ و جدال خواهان فتح اين سرزمين بوده اند ، امروز قومی ديگر بی درد سر و در کمال آرامش خواهان تصاحب آنست .

3 ب –   ترسيمی ازجامعه ايرانی :

اکنون ببينيم اينان جامعه ايرانی را چگونه ارزيابی می نمايند: 

 ” مشرق زمين همواره مرگ انديش بوده است اما مردمان هيچ کجا هم چون سرزمين اهورايی اين چنين مرگ ستای و زندگی گريز نبوده و نيستند. ” 

 اين عبارات را يک غربی برزبان  نرانده است . اين کلام به عنوان سخن ماه در نشريه ای که نامش از حکيم توس به عاريت گرفته شده  آورده است . نويسنده در سراسرمقاله اش تلاش دارد که اثبات نمايد تحقير و فرومايگی در خود آگاه و ناخودآگاه ايرانيان عجين شده است . می گويد : 

” يکی از مهم ترين دلايل چيره گی اندوه و غم بر اجتماع سوگوار ايرانيان ، فرودست و فرومايه داشته شدن مکرر و مداوم اين مردمان است  .  تحقيری که در پی  تجاوز های پياپی پديد آمده است ……در اين ميان جنگ های پر شمار هخامنشيان ، اشکانيان و ساسانيان بی اثر نبوده اند………..امپراطوران بزرگ شاهنشاهان ايران در ستيز با امپراطوری های پر آوازه نامدار و نيرومند گيتی –  يونان و روم – ناکام مانده و به کنار افکنده شده بودند……… اما فرو داشته شدن سترگ از دو يورش عرب و مغول پد يد آمد .

…………ايرانی بيگانه با زبان و واژه گان تازی ، عجم ) گنگ( خوانده شد

………….تحقير تقديس شده پيشين ) يورش عرب( بنيانی برای پذيرش فرومايگی و تحقيری دوباره شد ) يورش مغول( . تحقيری گسترده و سترگ ………روان جمعی ايرانيان – نه فقط در نهاد ناخودآگاه ، که در ذهن خودآگاه – هم چون کهنه دملی دير پا و چرکين هر بار گرفتار گنديدگی تاريخی شد تا حرير پوسيده و پاره به دست و دامان دراويش  صفی اردبيلی افتاد . باختر دوره دانايی و روشن گری آغاز نمود و ايران و ايرانی به مرداب نادانی و گنداب اسطوره پروری و خرافه پردازی پا نهاد “………

 اين تحقير و فرومايگی راتا امروز نيز ادامه می دهد ، به طوريکه  پس از توهين به شاه اسماعيل و نادرشاه و آقا محمد خان و نديدن  دلاوری های آنان در راندن بيگانگان از اين مرز و بوم ، راجع به جنگ تحميلی اخير می گويد: 

 “که جنگی ويران گر بر ايران و ايرنی تحميل شد تا ايرانی بياموزد که تحقير همواره برايش برداری يک سويه است و تحقير ادامه يافت” . چنين است که ادامه می دهد ” : فرومايگی و تهی ميهنی ميراث مان شد ؛ از نطفه ای به نطفه ی ديگر ، تيره به تيره ، پشت به پشت .”  در پايان مثلا از خصوصيات مردمان ايران تحليل جغرافيايی بدست می دهد و می گويد : ” ايران سرزمينی است که بد جايی گرفتار آمده است . ميان کشورها و مردمانی که هر يک تيره روزی ها و نگون بختی های فراوان دارند .خشکی اقليم ايران خود مشکلی بنيادين است ……….. اجاق اين خاک کور است ……….. ما ايرانيان ، اگر سرزمين مان در کنار مديترانه بود يا بر بلندای آلپ می بود ، مردمانی ديگر بوديم و سرشت و منش و شخصيت و خلقی ديگر می داشتيم . افسوس. ” )7(

 بحث پيرامون اين عبارات از منظر تاريخی ،اجتماعی، سياسی  و يا روانشناسی  در اين مختصر نمی گنجد ، لذا به ذکر نمونه ديگری از اين دسته نويسندگان که ريشه در تاريخ بالغ برصد سال اخير دارند می پردازيم. 

طی دودهه اخير شاهد نويسندگانی هستيم که در زمينه استبداد و خودکامگی در شرق قلم فرسايی می نمايند . اين گروه گرچه در تحليل مسائل تاريخی و يا اجتماعی هم داستان نيستند بطوريکه برخی دنباله رو انديشه های مارکسيستی و برخی مثلا از زاويه ای ديگر به موضوع می نگرند ، اما در اصل قضيه با يکديگر اختلافی ندارند. فی المثل برخی از اينان برای ما از انديشمندان غر ب نقل می کنند که:     

“……. پژوهشگران غربی با سفر به شرق استبداد شرقی را هم کشف کردند. اين به معنای آن نيست که آنها در تاريخ خود استبداد را تجربه نکرده بودند. نوع استبداد شرقی با حکومت های مستبده ی غربی متفاوت بود. استبداد شرقی طولانی و دائمی بود. ريشه استبداد به همه جا گسترده بود .………مهم تر از همه در غرب استبداد با زور و شمشير تحميل می شد ، از اين رو دوام نداشت . در صورتی که در شرق به زبان ماکس وبر استبداد مشروعيت داشت ……….اصحاب علم اقتصاد هم چون آدام اسميت حکومت های شرقی را دارندگان زمين های وسيع کشاورزی خواندند و اصحاب علم سياست و حقوق هم چون مونتسکيو به شکل حکومت شرقی يعنی استبداد شرقی دقت کردند……..کتاب روح القوانين مونتسکيو اولين مطالعه تطبيقی بين حکومت های شرقی و غربی بعد از رنسانس است …..”)8( .

و يا نويسنده ديگری در پشت جلد کتابش ، با بهره گيری ازتصوير سر  پادشاه ساسانی تصويری تمثيلی از پادشاهان  ايران ارائه می دهد که تماما ً ضحاک صفت بوده اند و می گويد: 

“…….بی شک نظام سياسی ايران از ميان انواع نظام های شناخته شده ، نظام خودکامه بوده است ، يعنی نظامی که به ظاهر يک نفر بدون ضابطه و قانون ، خواسته های خود را تحميل می کند. در هر نوع از انواع حکومت نوعی احساس ، رابطه شهروند را با حاکميت مشخص می کند . در نظام خود کامگی ، ترس جانمايه رابطه پادشاه و مردم است ……..نظام ايران ، نظامی ميليتاريزه و قبيله ای و بشدت خصومت آميز بوده است که از اين جهت مشخصه های ويژه آن را ، از انواع نظام های خودکامه و به طور قطع از ديکتاتوريهای قانونمند تفکيک می کند”…..)9( .

 اينان جهت توجيه آن چيزی که مونتسکيو و وبر و  مارکس آن را استبداد ديرپای شرقی می نامند و با همان  چهارچوب  فکری به نظام متمرکز آبياری درشرايط جغرافيايی ايران استناد جسته و آن را زمينه  اقتصادی آن استبداد قلمداد می نمايند. در اينجا غرض نقد تحليل اجتماعی – اقتصادی متفکرين غربی نيست ، فقط به اين گروه از نويسندگان خودی  بايد گفت اگر واقعا آن چهارچوب فکری در رابطه با مناسبات اقتصادی – اجتماعی –سياسی صحيح باشد و شرايط اقليمی آن نظام اقتصادی و بالتبع سياسی را می طلبد و اين نظام موجب پايداری و حيات اين مردمان در کشاکش روزگار بوده است هر ايرانی اصيلی برای آنکه مردمانش همچنان نقش قابل قبولی در اين عصر متلاطم داشته باشندبايد هواخواه چنان نظامی باشد ! )10( مضافا ً آنکه اگر خودکامگی و استبداد و تجاوز به حقوق فردی و يا جمعی که زاييده شرايط جغرافيايی ، اقتصادی ، اجتماعی ما بوده است وبا فرهنگ  و روان ما عجين شده است ، و اروپا فاقد چنين روحيه ای بوده است ، پس چرا اروپای زمان آدام اسميت و مونتسکيو به زور سلاح به تجارت برده اشتغال داشته اند؟ پس چرا جنگ های خانمانسوز در تمامی اروپا و جهان ، در سراسر چهارصد ساله اخير، همچون گذشته ، بلکه ويرانگرترو گسترده تر، جريان داشته ودارد

؟ اين مقاله کوتاه مجال بحث بيشتر ندارد، لذا با بيان  دانته در رساله در باب سلطنت و رامون لول در کتاب طبقه شواليه ها سخن را کوتاه می کنيم . رامون لول) 1235-1315ميلادی( می گويد: 

“……کار شواليه ها پاسداری از سرزمين است زيرا عامه مردم به خاطر ترسی که از شواليه ها دارند ، از ترس آنکه مبادا نابود شوند زمين را کشت می کنند ، و نيز از ترس شواليه ها از شاهان ، شاهزادگان و سروران که قدرت خود را مرهون شواليه ها هستند ، می ترسند”…….)11(

و دانته ) 1265-1321 ميلادی( در رساله اش در باره مقام  سلطنت  و سلطان واحد وامپراطور می گويد:

 “…با داوری او کل منازعات مستقيما ً يا به طور غير مستقيم فيصله خواهد يافت”.. )12( آيا با چنين انديشه هايی و با چنان جنگ هايی و با تبر و گيوتين گردن زدن هايی و در آتش سوزاندن هايی در دنيای غرب، خودکامگی ويژه ايران و کل دنيای شرق بوده است ؟

اين دسته نويسندگان بهتر آن بود بجای آنکه  صرفا ًجًلال الدين خوارزمشاه را زن باره بنامند وبه شاه اسماعيل و نادر شاه و آغا محمد خان دشنام دهند و به نحوی همه جامعه ايرانی و مسلمان را ، از عامی گرفته تا فقيه و زاهد ، همه را آلوده به انواع  فساد بدانند  ، ابتدا نگاهی به ژوستينين ، امپراطور بزرگ روم و تئودورا ، زن بدکاره او ، داشته باشد و نيز زندگی ملکه آن بولين ، زن هوس ران هنری هشتم را که به همين جرم به قتل رسيد را مطالعه نمايد و آنگاه فرمانروايی دختر آن ملکه ، اليزابت اوّل ، پادشاه قدرقدرت انگلستان که به امر او سر ملکه اسکاتلند ماری استوارت را از تن جدا کردند را مورد مداقّه قرار دهد  و زندگی  ايوان مخوف ، اولين تزار روس ،  ونيز قتل فرزند و به دار آويختن های پطر کبير را نيز مطالعه نمايد ، و اگر فرصتی داشتند با خواندن آثار بالزاک از اوضاع اخلاقی اشراف درباری فرانسه نيز مطلع گردد ، آنگاه به تحقير جامعه ايرانی بپردازند .

در اينجا بی مناسبت نيست که گفته خانم  مونيکا ام.رينگر را به ياد آوريم که در پايان کتابی که در ظاهر پيرامون اصلاح فرهنگی در دوران قاجار و در واقع به نظر نگارنده  به تحليل چالش های غرب  در ايران می پردازد ، در پايان کتاب و ضمن نتيجه گيری می نويسد: 

” با وجود درک روز افزون عمق و وسعت کاستی در سراسر قرن نوزدهم ، عقيده همگانی بر اين بود که اين کاستی  سنت های فرهنگی ايران را در بر نمی گيرد . اصلاح طلبان احساس فرودستی فرهنگی در برابرغرب از خود نشان نمی دادند ، به همين ترتيب در ميان طيف اصلاح طلبان و مخالفانشان اين اتفاق نظر وجود داشت که برای جلوگيری از تهاجم خارجی لازم است ايران نيرومند شود” . )13(

متاسفانه امروز در جامعه ما شماری از خودناباوران با  تحليل های به اصطلاح علمی اشان، که بويی از علم ندارند در ايجاد احساس فرودستی در ميان  ما ايرانيان و مسلمانان و شرقيان سعی وافر به عمل می آورند . 

   لذا به هوش باشيم در دام ساحران رنگارنگ نيفتيم ، با هزار و يک ترفند می کوشند که نه احساس کاستی بلکه احساس فرودستی را در ميان ايرانيان دامن زنند. زيرا تاريخ امروز چيزی جز درک مفهوم زمان و پی افکندن آينده نيست . از اين روست که حکيم توس شاهنامه را نه صرفا به مثابه شناسنامه و هويت  ايرانيان  بلکه آن را بنيان حکايت استمرار و بقای ايرانيان  می داند و گذشته را به آينده پيوند می دهد و می گويد: 

                       پی افگندم از نظم کاخی بلند              که ز باد و بارانش نيايد کزند                         براين نامه برسال ها بگذرد              همی خواند آن کس که دارد خرد  امروزفردوسی و ساير شاعران بزرگ ايران زنده اند و خاری برچشم خودناباورانند . نقش ادب فارسی در استمرار حيات ايرانی آنقدر سترگ است که خودناباوران را در تنگنا قرار داده است . به عبارات زير توجه کنيم: 

“ادب فارسی  ، از همان آغاز ورود انديشه های تجددخواهی به ايران ، حربه ای کاری در دست مخالفان انديشه های نو بود و آنان با استفاده از امکانات کاذبی که ادب فارسی سنت قدمايی در اختيار آنان قرار می داد ، به پيکار انديشه جديد بر خاستند. توهم  ” آن چه خود داشت ”  و وسوسه  ” طفلی که بايد يک شبه ره صدساله ” می رفت ، سودايی بود که ايرانيان از همان آغاز دوره جديد تاريخ خود در دام آن گرفتار آمدند و از آن پس نيز هرگز نتوانستند خود را از بندها ی آن رها سازند”. )14(  اينان يک روز از اين  سخن می گويند که زبان فارسی  زبانی  مندرس و ناتوان از بيان انديشه ها ی نو و مفاهيم علمی جديد است )15(  و روز ديگر الفبای زبان فارسی را بلای ظلمت و جهل  )16( ايرا نيان به حساب می آورند و سخن از تغيير خط فارسی به ميان می آورند و امروز بعد از قرنی آبّ در هاون کوفتن ، ادب فارسی را نشانه گرفته اند                                    .  

در اين آشفته بازار به برخی از اين انديشمندان نيز برمی خوريم  که با تقليد شيوه باستان ستايی غربی و بغض به اسلام توان ديدن معضلات جامعه ايرانی عصرساسانی را  ندارند )17( ، که بحث آن در اين مختصر نمی گنجد. 

کلام پايانی اين بخش آنکه جامعه و فرهنگ ايرانی چگونه است که اسکندر مقدونی با فتح آن لباس پادشاهان هخامنشی بر تن می کند )18( ، روم آيين تولد مهر )19( برگزار می نمايد ، محمود غزنوی شعرا و دانشمندان ايرانی را علی الظاهرعزيز می دارد ، مغولان به آيين مردمان اين سرزمين می گروند ، آلبرت کبير ردای دانشمندان اسلامی می پوشد ، ولتر نام قهرمانان قصه هايش را از مردمان اين سرزمين برمی گزيند )20( ، گوته نام ديوان شعرش  را از حافظ الهام می گيرد)21( ، نيچه  افکارش را از زبان زرتشت باز می گويد )22( ، و امروز کلام سعدی زينت بخش زينت بخش بين الملل است )23( و سخن مولوی  و خيام قلب هايی را در سراسر جهان آکنده است )24( ، …….. آری اين همان شرقی است که آنرا سرزمين جنگ و غارت و استبدادو خودکامگی و تفکر نابخردانه وخرافات خوانديد. و امروز نوروزش را روز زمين ناميده اند و هنر فرشش زينت بخش هر تالاری در سراسر جهان امروزاست . آری اين همان جهان استبداد زده ای است که اين توانايی را به غزالی داده است که به نظام الملک ، يکی از بزرگترين  صدراعظم هايی که تاريخ به خود ديده است  ، پاسخ منفی دهد

)25( . آری چشم ها را بايد شست. )26( 

 ج – مطالعات اسلامي در غرب  ]5[

جستاري در تاريخ روند تحولات مطالعات اسلامي از آغاز تا نيمه قرن بيستم ؛

آغاز فتوحات اسلامي، حس دشمني را در مسيحيان اروپايي برانگيخت. گسترش دامنة اين فتوحات به جنوب اروپا و مرزهاي چين در كمتر از يك قرن، اسلام را در چالشي سخت با جهان مسيحي قرار داد. اروپاييان مسيحي كه اينك خود را در برابر قدرتي تهديد كننده ميديدند، صرفاً تصويرهايي مبهم از مسلماناني داشتند كه در همسايگي آنان در حال بالندگي بودند. اين احساس خطر كه اينك به خصومت تبديل شده بود، صرفاً ناشي از جنبههاي نظامي فتوحات مسلمانان نميشد؛ گرايش روزافزون مسيحيان ساكن در سرزمينهاي فتح شده به دين جديد1 و احتمال نفوذ اين گرايش به درون جوامع مسيحي، تهديد بزرگي براي دين مسيح تلقي ميشد. جنگهاي صليبي كه به بهانة آزادي سرزمينهاي مقدس در سال 1096م.  به صورت جنگي تمام عيار آغاز شد، بارزترين نمود آن خصومتها و دغدغهها بودند. دورة دويست سالة اين جنگها با فراز و نشيب هاي خود، بيآن كه دستاورد بزرگي براي مسيحيان صليبي داشته باشد به پايان آمد؛ هر چند ميراثي از حس دشمني و بياعتمادي ميان غرب و شرق اسلامي را بر جاي گذاشت كه آثار آن تا قرنها مشهود بود. پايان بيحاصل اين جنگها اما، توجه و احساس ضرورت شناخت بيشتر از اسلام و مسلمانان را در ميان مسيحيان اروپايي تقويت كرد.

پيش از آن نيز با حضور مسلمانان در اروپا و حاكميت برمناطق وسيعي از سرزمينهاي اروپايي، مسيحيان ناگريز از آشنايي با زبان، قرآن و ديگر متون اسلامي بودند تا از رهگذر اين شناخت از تأثيرگذاري مسلمانان بر مسيحيان ساكن در اين مناطق پيشگيري كنند و هم زمينة جذب مسلمانان را به كيش خود فراهم آورند؛ ضمن آن كه اين شناخت براي ارتباط با همسايگان جديد ضروري بود.

نخستين كوشش براي تحقق چنين هدفي از عهد پطرس محترم )حدود 1094-1156م.(، رييس راهبان فرقة كلوني در شرق فرانسه آغاز شد. پطرس محترم، گروهي از مترجمان و در رأس آنان ،رابرت كتوني )اشتهار 1141-1148م.( انگليسي را به خدمت گرفت تا به ترجمة قرآن، متون حديث ،سيره و به ويژه متون جدلي2 بپردازند تا با استفاده از آن ها عليه مسلمانان به بحث بنشينند. مهم ترين دستاورد اين گروه، ترجمة قرآن كريم به زبان لاتين توسط رابرت كنوني و همكاري اعضاي گروه مزبور در سال 1143م.3 بود. اين ترجمه كه اولين ترجمة قرآن كريم به يك زبان غربي بود و ديگر ترجمههاي متون اسلامي توسط ديگر اعضاي گروه و نيز آثار پطرس محترم كه عموماً در جدل با اسلام پديد آمده بودند، مجموعهاي را تشكيل دادند كه به مجموعة كلونيايي مشهور شدند. تمامي آثار مجموعة كلونيايي، مشحون از تحريف، بدنمايي چهرة اسلام و ارائة تصويري ناقص از قرآن و متون اسلامي بود. سخن پطرس محترم پس از پايان ترجمة قرآن كتوني كه «اينك ميتوان دشمن را شناخت»4 ، بيانگر تلقي خصمانه از اسلام و هدف چنين اقدامي بود.

تلاشهاي اروپاييان براي شناخت اسلام، محدود به اقدامات پطرس محترم نبود؛ در ايتاليا ،سيسيل و اسپانيا كوششهايي براي ترجمة آثار اسلامي در حال آن جام بود. با تأسيس دارالترجمه طليطله در اواخر قرن يازدهم ميلادي، مجموعهاي از آثار علمي و فلسفي اسلامي از جمله، آثاري از ابنسينا ،فارابي و كندي به زبان لاتين ترجمه شد.5 در قرون دوازدهم و سيزدهم ميلادي تعداد بيشتري از آثار عالمان مسلمان به اروپاييان شناسانده شد. شايد علت اين توجه و اهتمام آن بود كه رجال علم و دين مسيحي در طول جنگهاي صليبي و در خلال تماسهاي طولاني با مسلمانان در سيسيل و اسپانيا ،دريافته بودند كه بخش مهمي از آثار مكتوب تمدني جهان كهن و به ويژه ميراث يوناني به صورت ترجمههاي عربي در اختيار مسلمانان است.6 ترجمة اين آثار كه با شرح و بسط آن ها توسط عالمان و فيلسوفان مسلمان همراه بود، شناخت محدود اروپاييان از اسلام و انديشهها و علوم مسلمانان را تقويت و نگرش خصمانه و پر ابهام آنان را نسبت به اسلام تحت تأثير قرار داد، علم و فلسفة مسلمانان، اعجاب اروپاييان را برانگيخته بود؛ اما اسلام، همچنان رقيب بزرگ جهان مسيحي تلقي ميشد.

رنسانس كه در واقع دورةگذار از قرون وسطي به عصر جديد بود، اصلاحات عميقي را در زمينههاي سياسي و اجتماعي در غرب پديد آورد. نهضت اصلاح ديني كه از تحولات عمدة اين دوره بود، به كاهش حضور و تأثيرگذاري دين بر حيات سياسي اجتماعي اروپاييان آن جاميد.شكلگيري نگرشهاي جديد و پديد آمدن نوعي كنجكاوي علمي در اين دوره، به تدريج از تأثيرگذاري تصورات قرون وسطايي و تعصبات ديني در مطالعات اسلامي كاست؛ به ويژه ظهور آرا و انديشههاي متنوع ،مانع غلبة نگرش صرف كليسايي در مطالعة اسلام شد؛ در عين حال، معرفي ناقص و مغرضانة اسلام در آثار برخي اسلامشناسان اين عصر همچنان ادامه داشت. در همين دوران، تأسيس مراكز آموزشي زبان عربي در دانشگاههاي اروپايي در واقع، نخستين گامها به سمت خارج كردن تحقيقات شرقي ـ اسلامي از انحصار رجال ديني و كليسا بود. بخش زبان عربي در كلژ دوفرانس پاريس در سال 1587م .راه اندازي شد. در سال 1613م. آموزش زبان عربي در دانشگاه لايدن،  در سال 1632.م در دانشگاه كيمبريج و در سال 1634.م، در دانشگاه اكسفورد معمول گشت. با رونق گرفتن آموزش زبان عربي در مراكز دانشگاهي معتبر اروپا، مطالعه و پژوهش در مصادر زبان عربي7 كه از اين پس يكي از پيش شرط هاي تحقيقات اسلامي بود8، آغاز شد. اين تحولات سبب شد تا از آن پس براي مطالعة اسلام حتي براي رد كردن آن، مراجعه به منابع اساسي و مورد توجه مسلمانان، اهميت يابد .ادوارد پوكوك )1691-1604م.( انگليسي كه مطالعات او دربارة اسلام، عمدتاً با هدف رد كردن آن بود، با چنين رويكردي عالمانه، آثار خود را پديد آورد. او معتقد بود كه براي شناخت اسلام، بايد مستقيم اً به منابع مورد قبول مسلمانان مراجعه كرد.9 همين ضرورت علمي بود كه بعدها با دسترسي دولتهاي اروپايي استعمارگر به گنجينه هاي ارزشمند مكتوبات كشورهاي اسلامي، زمينة گردآوري، بررسي، تصحيح و چاپ نسخ خطي اسلامي را در غرب فراهم آورد.

به رغم غلبة نگرش علمي به مطالعات اسلامي، تلقيهاي خصمانة ديني از اسلام در آثار برخي از اسلام شناسان اين دوره همچنان تأثيرگذار بود. افترائات سخيف ويليام بدويل )1561-1632م.( كه از او به عنوان باني مطالعات شرقي ـ اسلامي در انگليس نام برده ميشود، نسبت به پيامبر اسلام ،نمونة آن نگرش كليسايي است.10

د – نگاهی تحليلی به نسبت اسلام و غرب   ]6[

  • در باب نسبت اسلام و غرب زياد سخن گفتهاند، اما مفهوم اسلام، مفهوم غرب و تصوری که از نسبت اين دو در ذهن متبادر میشود، كمتر بررسي و تحليل شده است. بحث از نسبت اسلام و غرب بايد به توضيح مفاهيم و توصيفهايی تحليلی پرداخت. بايد بدانيم که از اسلام چه معنا و مفهومی درذهن داريم، غرب را واجد چه ويژگیهايی می دانيم و از نسبت ميان آن دو چه مراد میکنيم. بدون اين مقدمات تحليلی بحث مفهومی در نسبت اسلام و غرب بی پايه ومبنا خواهد بود. برای شروع از مفهوم اسلام آغاز می کنيم .
  • همة مشکلاتی که در ارائة تعريفی از دين وجود دارد، هنگام ارائة تعريف از اسلام هم سربر می آورد. به علاوه ، ابهامات خاص بحثاين دين الهی به مسائل قبلی افزون میشوند. به نظر ويتگنشتاين وسوسه و رويای تعريف کردن را بايد ناديده گرفت، زيرا تعريف ماهيتی دارد، اما آنچه در زبان رخ می دهد تصورداشتن ماهيت را کمرنگ میکند. ما با کاربردهای متفاوت زبان در بازیهای زبانی متفاوت روبرو هستيم، بنابراين نمی توان انتظار داشت که واژهای دارای تعريف جامع ومانع باشد. ايننظرية ويتگنشتاين البته مناقشات و حرف و حديثهای فراوانی را به دنبال خود داشته است اما آنچه در عمل رخ می دهد مؤيد نظرية اوست.

بسياری ازدين شناسان تصريح کرده اند که از رويای ارائة تعريفی از دين دست شسته اند، زيرا هر تعريفی از دين حاوي مشخصه ای است که اعضای زيادي از اديان را  در خود جمع میکند. همين مشکلات منطقی، زبانی و مفهومی در قبال ارائة تعريف از دين اسلام هم رخ  میدهد. بدين جهت است که پاره ای افراد به تبعيت از عارفان در صدد هستند دين را به دو عرصه گوهر و صدف تقسيم کنند و عدهای ديگر بهتقسيم مشهور شريعت، طريقت و حقيقت متوسل می شوند. تقسيم دين به اعتقادات دينی ،آداب دينی و رفتار دينی هم از ديگر تقسيماتی است که برای فهم بهتر دين ورسيدن به تعريفی دقيق از آن ارائه شده است. گاهی هم اسلام به سه بخش کتاب و اعمال حضرت محمد )ص( ، متون و معارفی که در جهان اسلام با پيروي از اين کتاب و اعمال به وجود آمده اند )چون فقه و عرفان و فلسفة اسلامی ( و اعمال مسلمانان در طول تاريخاسلام تقسيم شده است. همة اين تقسيمات و به تبع تعريفها البته بخشی از ماهيت وجوهرة اسلام را نشان میدهند، اما گرفتار نقص هايی هم هستند. به طور مثال تقسيمی که دين را به گوهر و صدف تقسيم میکند، برای نشان دادن مرزهای ميان گوهر و صدف،پرسشهای فراوانی را فراروی خود میبيند؛ زيرا دين شامل کليتی است که هرچندبخشهای مهمي دارد، ولی از اين کليت جدايی ناپذير است .

از سوی ديگر،اسلامی که با تلفيق شريعت، طريقت و حقيقت مشخص میشود، به اين پرسش پاسخ نميدهد که اگر شريعت و طريقت هم خود حقيقتی را شامل میشوند چه نيازی به اضافه کردن مفهوم حقيقت است. با اينهمه ، تعريفی که برای بحث از نسبت اسلام و غرب مناسب به نظر میرسد، تعريفی است که اسلام را به سه شق) 1( کتاب و اعمال حضرت محمد )ص( ،)2( متون و معارفی که در جهان اسلام با پيروي از اين کتاب و اعمال به وجود آمدهاند (چون فقه، عرفان و فلسفة اسلامی ( و)3( اعمال مسلمانان در طول تاريخ اسلام تقسيم می کند. اين تعريف يقيناً تعريف جامع و مانعی به حساب نمی آيد و حاوي ضعف هايی هست، اما در ميان تعاريف ارائه شده، از صراحت و روشنی مفهومی قابل توجهی برخوردار است که هم بر وقايع تاريخی قابل تطبيق است و هم از سازگاری و انسجام برخوردار است .

  • مشکل ارائة تعريفی از غرب هم از مسئلةارائة تعريف دين و اسلام کمتر نيست. اگر اسلام دين است، غرب نيز تمدن است و تمدن مفهومي چنان کلان و کلی است که با مفاهيم بسياری ارتباط برقرار می کند. از سويی تمدن غرب با فرهنگ غرب نسبت برقرار میکند و از سوی ديگر هويت غربی پرسشهای فراوانی را در برابر بحث تمدن غربی عرضه میکند. تمدن غرب ازسويی ديگر واجد و حامل 25 قرن تلاش , حرکت و کوشش است و کسی که خواهان بررسي اين مفهوم است نمی تواند و نبايد اين تاريخ بزرگ و پرحادثه را ناديده بگيرد. همةاين نکات دشواریهای ارائة تعريف از غرب را نيز نشان میدهند. اين دشواری ها هنگامی پررنگتر میشوند که بدانيم غرب در قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادی تجربيات و تحولاتی را تجربه کرده است که آن را به کلی با تاريخ خود متفاوت نموده است. اتفاقاً آنچه درباب غرب گفته می شود در مهمترين رويه و مقام، مربوط و منوط به همين دورة 500 سالهاست. چرا که در اين دوره است که ما شاهد جريانی در تاريخ بشر به نام مدرنيته هستيم که با همة فرهنگها و تمدنهای ديگر متفاوت است. بنابراين نمی توان از غرب صحبت کرد واز بحث مدرنيته سخن به ميان نياورد.

مدرنيته روندی در تاريخ تمدن غرب است که با ارزشهايی چون تکيه بر عقل برای شناخت آدم و عالم، نقد محوری جدی، جايگزين کردن تکليف با حق، تأکيد بر حقوق بشر و به وجود آوردن علم جديد شناخته می شود. غربی هم که مدنظر ماست غربی است که به اين ويژگیها دامن زده، آن ها را از حالت استثنا خارج کرده و قاعده نموده است. پس غرب مدرن از سويی واجد مبانی و معارفی نظری است و ازسوی ديگر با نهادها و اعمالی به خصوص شناخته میشود. مبانی معرفتی و نظری غرب البتههمان طور که ذکر آن ها رفت، تأكيد و تکيه بر عقل خودمختار , نقاد و توجه زياد به حق و علم است و نهادهای آن هم از يکسو به جد بحث تقسيم کار را پذيرفته اند و از سویديگر، به نظارت و بازبينی برای پيشرفت امور قايل هستند. در سطح اعمال و کنشها غرب هم مروج کنشی آزاد و خودمختارانه است، هم مروج و مبلغ رقابتی آزاد.غرب بدون اين نهادها و همچنين رقابتهايی که ميان آن ها و افراد صورت می گيرد، غرب نمی شود. به تعبيری ديگر اين عدم تعين نهفته در رقابتهای مغرب زمينيان است که تمدنغرب را به پيش میبرد. پس در هنگام تأمل بر مفهوم غرب نبايد و نمیتوان اين مؤلفه ها را ناديده گرفت؛ هرچند که غرب در مهمترين و بنيادين ترين رويه گونهای تلقی و چشمانداز نسبت به آدم , عالم و زندگی اجتماعی است که يک کليت را تشکيل میدهد و اين کليت البته مروج ارزشه ايی گوناگون است که به پاره ای از آن ها اشاره شد.

بااين همه ، غرب و مدرنيته تاريخی 500 ساله را پشت سر گذشته اند و در باب اين تاريخ بزرگ نمیتوان به احکامی کلی و کلان بسنده کرد. به تعبير ديگر،  ما با منظومه ای بس متنوع روبروييم و اين تنوع تا بدان اندازه است که پارهای از متفکران و پژوهشگرانکه در باب مبانی غرب و مدرنيته سخن میگويند معتقدند اگر يک ويژگی باشد که در غرب قاعده است، همين تنوع است که فرهنگ منحصر به فردي را به وجود آورده است. به همين جهت است که بيش از يک قرن است با راهبری يکی از هوشمندترين اذهان جهان يعنی نيچه جريانی به وجود آمده است که عليه پاره ای از معروفترين مدعيات مدرنيته قدعلم کرده است . اين جريان که به پسامدرن معروف است معتقد است مدرنيته درمدعيات کلان و خرد خويش برای نجات انسان و ترقی دادن به وی به جد ناتوان و کم تواناست. اين جريان البته در دل خود مدرنيته و تمدن غرب و به تبع از آن عقل نقاد غرب به وجود آمده است. هنگام سخن گفتن از غرب، تمدن غربی و مدرنيته اين سطوح را نبايد مغفول گذاشت. اما در اين مقال آنچه از غرب مدنظر ماست اولاً مبانی معرفتی و ارزشهای غربی است، ثانياً به نهادهای غربی توجه داريم و ثالثاً اعمال مغرب زمين رادر تيررس توجه خود قرار می دهيم.

  • هنگام بحث از نسبت اسلام و غرب، توجه و تأکيد بر همةاين سطوح لازم و ضروری است. يعنی فیالمثل می توان از جوهر اسلام و غرب پرسيد ونسبت اين دو حوزه را مدنظر قرار داد و هرچند در اين نسبت سنجی يکی دين و ديگری تمدن است، دربارة تعارضات و توافقات آن ها پرسيد. از سوی ديگر میتوان فی المثل شريعت را باحقوق غربيان مقايسه کرد ، يا عرفان موجود در دو تمدن اسلامی و غربی را بررسی كرد. اما در کنار اين مقايسه های لازم، توجه به اعمال غربيان و مسلمانان، معارف غربيان و معارف موجود در تمدن , فرهنگ اسلامی و مبانی نظری اين دو تمدن و فرهنگ بسی ضروری می نمايد.

آن جا که از اسلام، به تمدن اسلامی توجه ميكنيم،اين تمدن در تاريخ خود بارها با تمدن غربی در ارتباط بوده است. اين ارتباط البته درپارهای از مواقع روية خشن و تند خود را شاهد بوده اما همچنين نخبگان اين دو فرهنگ بارها و بارها در ارتباط و تبادل معرفت بودهاند. اگر از  تأثير فيلسوفان و متفکران اسلامی برشکل گيری تمدن غرب سخن بگوييم يا تأثير کنونی غرب را بر ساختار سياسی ،اجتماعی،فرهنگی و اقتصادی کشورهای مسلمان پررنگ کنيم، سخنانی بديهی و عينی را ابراز کردهايم؛ اما در اين ميان میتوان تأکيد کرد که اين دو تمدن هميشه و همه جا با يکديگر تعامل داشته اند. بدين جهت با وجود پارهای تعارضات که در رفتارهای غربيان و مسلمانان درجهان کنونی حس میشود و همچنين پارهای ناهمگونی ها که در نوع نگاه مغرب زمينيان و مسلمانان نسبت به مضامين و موضوعات گوناگون ديده ميشود، میتوان مهمترين و اصلیترين تعارض اين دو فرهنگ را در مبانی نظری اين دو فرهنگ و تمدن يا به عبارت ديگر ميانيک دين به نام اسلام و يک تمدن به اسم غرب دانست.

به تعبير ديگر، هر تعارضی که در عمل مسلمانان با نهادها و کنش های غربی به وجود می آيد و هر ناسازگاری  که ميان معارف گوناگون اسلامی و غربی موجود است، ناشی از ناسازگاری است که در مبانی نظری و تئوريک وجود دارد. ما با دو گفتمان و اپيستمه روبرو هستيم که در يکی اخلاق و اعتقادات دينی نمود و بروز دارد و در ديگری اخلاق دنيوی و دنياگرايی پررنگ است. اين دو نظام و گستره البته به جد از يکديگر متمايز هستند. هر صحبتی هم که در باب نسبت اين دو نظام می شود بايد مدنظر داشته باشد که قصد آن نيست که با سنجه ها و معيارهای يک گفتمان و نظام به بررسی نظامی ديگر بنشينيم چرا که اين دو نظام تاحدی قياس ناپذيرند .

سخن بر سر اين است که فضايی به وجود آوريم که ايندو نظام با يکديگر مکالمه و گفتگويی بهينه برقرار کنند. به تعبير ديگر نسبت ميان اسلام و غرب هم اکنون به عنوان يک ضرروت مطرح است .در اين باب البته مناقشات وابهامهای زيادی وجود دارد، اما در اين نکته نمیتوان ترديد كرد که آرامش و صلح بشری از مکالمه ميان اين دو فرهنگ میگذرد. به نظر میرسد هنگام مکالمة اين دو فرهنگ بيش و پيش از آن كه  پایمباحث نظری – فکری  – عقيدتی به ميان بيايد به هنجارهايی اخلاقی هم نيازمند است. به اين معنا که متوليان و حاملان فرهنگ اسلامی از يک سو و حاملان فرهنگ غربی از سوی ديگر بايد بپذيرند که جز شنيدن دقيق صحبتهای طرف مقابل برای نزديک شدن اذهان، راه ديگري وجود ندارد. بايد سخنها را به دقت شنيد و آنگاه دست به گزينش برد. اسلام دين کاملی است و ما به عنوان مسلمانان با توجه به محدوديتهای ذاتی و تبعیمان ناقص به شمار می رويم و به همة رويکردها از جملهرويکردهای ژرف و شگرف غربيان در همة عرصه ها و گستره ها نياز داريم .نمیتوان مدعاي دسترسی به حقيقت مطلق را داشت و خود را حق مجسم و مجسمة حق پنداشت و در عين حالبه گفتگويی عميق و سازنده مبادرت کرد.

با اين همه، نمی توان ناديده گرفتکه اين دو فرهنگ در بسياری از مؤلفه های مهم با يکديگر تفاوت دارند. اين نکته ای است که نه تنها نخبگان و متفکران اسلامی که پارهای از ژرفترين متفکران غربی نيز بدان اشارت داشته اند. قرن هجدهم و نوزدهم البته قرونی هستند که در آن ها تصور میشد غرب تنها فرهنگ معتبر موجود در جهان است و همة فرهنگهای ديگر فرهنگهای تبعی اين فرهنگفربه به حساب می آيند . با اين تصور البته جا و مجالی برای گفتگوی ميان غرب و تمدنهای ديگر و از جملة آن ها تمدن اسلامی موجود نبود. رويکرد شرق شناسانه وديگرشناسانة فرهنگ غرب نسبت به فرهنگهای ديگر – که ادوارد سعيد در کتاب مهم خود «شرقشناسی» آن را بسط داده است – به وفور و به وضوح  نشانگر  اين رويکرد تمدن غرب به تمدنهای ديگر است.  اما اين تلقی و رويکرد هم اکنون رنگ باخته است و مغرب زمينيان پی برده اند که نه تمدن آن ها آنچنان که می پنداشتند جهانشمول و پرجلوه است و نه ديگر تمدنها از معارف و منابع جدی خالی و عاری. اين تفطن و توجه البته با مدد جستن ازپارهای از متفکران پسامدرن و سنت گرايان برای غربيان به وجود آمده است. آن ها پیبردهاند بسی نکات نيکو و ناب در فرهنگ های ديگر موجودند که اتفاقاً بشر جديد بدان ها بسيار نيازمند است. اين منظومه البته میتواند گفتگويی را ميان اسلام و غرب به وجودآورد .چرا که يکی از طرفهای آن ) غرب( که زمانی داعية استقلال و استغنا از هرکس وهر چيز را داشت هم اکنون متواضعانه تر به دنيای اطراف خويش نظر میکند .نه تصور پيشين غربيان نسبت به ديگر تمدنها و نه نگاه پارهای از اسلام گرايان که خود را ازهرگونه نگاه جديدی بی نياز حس می کنند قادر نيست در اين زمينه رهگشا باشد. با اين تلقی است که ما گفتگوی اسلام و غر ب را به عنوان يک ضرورت مطرح کرديم و در اين راستا البته بيش و پيش از هر کس و فرهنگی اين دو تمدن هستند که بايد ضرورت گفتگو را حس کنند.

ه – فرصتها و تهديدهای آينده در حوزه فرهنگ   ]7[

شيوه طراحي و مهندسی فرهنگی تهديدها و فرصتهاي آينده، نياز به مهارت و عزم فراوان چون آيندهپژوهي است .ايران با توجه به جايگاه ژئوکالچر و طرفيتهای قوي فرهنگ ديني و ملي ،با تهديدات مهم و قابل اعتنايي روبروست كه بايد با نگاه راهبردی دولتمردان، مردم، و به خصوص نخبگان و فرهيختگان كشور بهطور كامل نسبت به آن هوشيار باشند.

هلال شيعي ، با اتکا بر مبانی دينی و مردمی، پارادايم نوينی را ايجاد نمودکه که به اعتراف ناظران ،جوشش قدرت نرم آن، عمق استراتژيک به پهنای افکار عمومی جهانی بوجود آورده است. تاثير گذاری قدرت ايستادگي شيعه در برابر ظالمان جهان ،  در بيش از سه دهه گذشته، در ابعاد سياسی فرهنگی در عرصههای مختلف محيط پيرامونی، آن را پديدهای شگفتی ساز و تحول آفرين در جهان نموده است و بدين خاطر در يک فضای پارادوکسی؛ در مواجهه با فرصتها از يک سو و تهديدها از سوی ديگر بوده است .شناخت صحيح و به موقع فرصتها و تهديدهای فراروي جهان تشيع برای رهبران ، متفكران و کارگزاران نظامهاي شيعي ،عامل ارتقای توانايي لازم براي حفظ و تعميق اهداف و آرمانهای تشيع ، بالا بردن توان امنيت و جلوگيری از شكستها و ناكاميها در عرصه محيط بين المللی است .

بر اساس مدل برنامه ريزی استراتژيك«SWOT»، با بررسی محيط زمينه ای )كلان(میتوان با شناسايي فرصتها وتهديدها و ترسيم ماتريس موقعيت راهبردي، و تعيين يكي از رويكردها و راهبردهاي تهاجمي، تدافعي، رقابتي و محافظهكارانه ،نگاه راهبردی جديدی را مهندسی نمود.

واژه هاي كليدي: شرق شناسي ، غرب محوري ، فرهنگ، فرصت، تهديد،آينده نگاري،  تشيع               

  • – دانشيار تاريخ دانشگاه پيام نور واحد تهران
  • – كارشناسي ارشد تاريخ تشيع 
  •    كارشناسي ارشد–

مطالب مرتبط