دکتر گلناز سعیدی
عضو هیئت علمی دانشگاه
مرکز بین المللی مطالعات صلح-IPSC
چكيده
يکي از مهمترين فاکتورها در تعيين جهت سياست خارجي کشورها سبک و سياق ملي گرايي در آن کشور است. در گفتمان سياسي چين همانند بسياري از کشورها گونه هاي متفاوتي از ملي گرايي وجود دارد. اما فقط يک گونه از ملي گرايي به جايگاه مسلط در سياست خارجي چين رسيده است و به عنوان يکي از فاكتورهاي تاثيرگذار بر تکوين سياست خارجي توسعه گرا کمک کرده است.
بعد از روی کار آمدن دنگ شیائوپینگ در 1979، یک دهه زمان سپری شد تا چین به طور کامل در مدار تعامل با جهان قرار گرفت. لذا، از اواخر دهه 1980، توسعه گرایی رویکرد مسلط در سیاست خارجی چین شد. بیجینگ بدین وسیله، به جذب منابع بین المللی به درون مرزهای ملی خود همت گماشت. اکنون با گذشت حدود چهار دهه، اقتصاد چین از طریق امکانات موجود در اقتصاد سیاسی بین الملل، به پیشرفت چشمگیری رسیده است. بیجینگ هم اکنون منافع اقتصادی و سیاسی برون مرزی گسترده ای دارد که حفظ و گسترش این منافع یک اولویت مهم در سیاست خارجی چین است. این پژوهش به بررسی روند ملی گرایی و ناسیونالیسم چین پرداخته است. نتایج حاصل ازاین پژوهش نشان می دهد که سياست خارجي توسعه گرايانۀ چين هم ابزار و هم محصول تفسير اقتصادي از ناسيوناليسم است که باعث رشد فزاينده شاخص هاي اقتصادي در چين شده است.
کلید واژه: سیاست، ملی گرایی،ناسیونالیسم،چین،سیاست خارجی
مقدمه
رشد و توسعه اقتصادی سریع چین در دهه های اخیر، یادآور رشد سریع ژاپن و آلمان بعد از جنگ جهانی اول است که خود را به سطح قدرت های درجه یک جهان رساندند. چین با رشد اقتصادی چشمگیر به سطح یکی از قدرت های برتر جهانی رسیده است بنابراین، بیجینگ ناچار است که از منزلت فراهم شده صیانت کند و آن را گسترش دهد. تحقق این امر نیازمند حضور قدرتمندانه در روابط خارجی است. اگرچه بیجینگ با اتخاذ سیاست خارجی توسعه گرایانه بعد از جنگ سرد، نوعی تطابق پذیری صلح آمیز را با نظام بین الملل در پیش گرفت، اما بعد از روی کار آمدن شی جین پینگ در سال 2012 سیاست خارجی چین با تغییراتی مواجه شده است که سیاست خارجی توسعه گرای چین را با ابهام مواجه کرده است.
در جهان كنوني دولت- ملت ها کماکان جايگاه اصلي را در سياست بين الملل دارند. بدين سبب ملي گرايي از جمله عناصر مهم در گفتمان سياسي همه کشورها محسوب مي شود. ملي گرايي يکي از خروجي هاي دولت- ملت هاي وستفاليايي در جهان غرب است. لذا در امپراتوري هاي شرقي از جمله چين مفهوم ملي گرايي به شکل امروزين آن وجود نداشته است. با اين وجود در اواسط قرن نوزدهم اتفاقاتي در چين رخ داد که نطفه هاي اوليه ناسيوناليسم نوين به ثمر نشست. در جريان جنگ اول و دوم ترياک در فاصله سالهاي 1860-1840 بخش هايي از امپراتوري چين تجزيه شد و قانون كاپيتولاسيون به نفع دولت هاي غربي امضا شد.
با پيروزي انقلاب كمونيستي در 1949 و شروع انقلاب فرهنگي ملي گرايي با آموزه هاي کمونیستی مائو ترکيب شد که ماحصل آن شکل گيري اهداف فراملي گرايانه ايدئولوژيک در سياست خارجي چين بود. اما با سپري شدن حدود سه دهه، چين كمونيست نه تنها به اهداف خارجي خود دست نيافت؛ بلکه وضعيت اقتصاد داخلي نيز نابسامان شد. از اين رو چيني ها از اوایل دهه ۱۹۷۰به فکر بهبود روابط خود با جهان خارج به ويژه با ايالات متحده افتادند. اما اين چرخش در واقع براي کنار گذاشتن سياست تکيه به يک طرف و مقابله با شوروي بود که خطر آن در قالب سوسيال امپرياليسم تفسير مي شد. به طوري که تهديد آن براي مدل کمونيسم چيني کمتر از سيستم کاپيتاليسم غربي تلقي نمي شد.
اين تحولات که سرآغاز قرن تحقیر (۱۸۴۰- ۱۹۴۹) بود باعث شکل گیری احساسات اوليه چيني ها بر عليه بيگانگان و مخالفت با سلسله پادشاهي چينگ(منچو) شد. از جمله پيامدهاي شکل گيري احساسات ناسيوناليستي تشکيل جنبش مشت زن ها(بوکسرها) بر عليه استعمارگران در اواخر قرن 19 بود که از نخستين نشانه هاي ملي گرايي در ميان چيني ها محسوب مي شود. در نهايت با فروپاشي آخرين سلسله پادشاهي چين در 1911 و تشکيل جمهوري چين توسط سون يات سن ملي گرايي نوين در اين کشور متولد شد(Friedman,2008:722) با پيروزي انقلاب کمونيستي در 1949 و شروع انقلاب فرهنگي ملي گرايي با آموزه هاي کمونيستي مائو ترکيب شد که ماحصل آن شکل گيري اهداف فراملي گرايانه ايدئولوژيک در سياست خارجي چين بود.
بنابراين تغييرات سياست خارجي چين از 1971 تا 1979 را نمي توان يک تغيير گفتماني قلمداد کرد. گشايش اصلي در سياست خارجي چين بعد از مرگ مائو 1976 و با روي کارآمدن دنگ شيائوپينگ 1979 به وقوع پيوست. پس از به قدرت رسيدن دنگ در طول يک دهه(1979-1989 )انديشه هاي ملي گرايانه با چاشني ليبراليستي (Modongal,2016:3)جايگزين تفکرات فرا ملي گرايانه اي مانند انترناسيوناليسم پرولتاريا، سوسياليسم بين المللي، جهان سوم گرايي و حمايت از جنبش هاي آزادي بخش شد. به تدريج در اواخر دهه1980 نشانه هايي از افزايش تمايل به ناسيوناليسم در ميان مردم چين نمايان شد (Johnston,2018:7) که از آن جمله مي توان به مشارکت مردم در برنامه هاي آموزشي جيانگ زمين براي ميهن پرستی ، چاپ مقالات در فصلنامه هاي معتبري همچون «مديريت و استراتژي» و چاپ کتاب هاي پرفروشي مانند «چيني که مي تواند نه بگويد ، «چين ناراضی»و «مسیر چین در سایه جهانی شدن» اشاره کرد(Callahan,2005:1) به اين مجموعه مي توان فيلم ها و بازي هاي رايانه اي ميهن پرستانه را نيز اضافه کرد. البته تقويت گرايشات ناسيوناليستي در دهه 1990 به شدت تحت تاثير اعتراضات گسترده در چين و کشتار ميدان تيان آمن در سال 1989 بود که به مشروعيت حزب کمونيست آسيب زد. از اين رو رهبران چين از ميهن پرستي همچون راهکاري براي ترميم مشروعيت خويش استفاده کردند(Xiaolin,2017:887). اين اقدام رهبران چين به طور ناخواسته باعث عرض اندام گونه هاي ديگري از ناسيوناليسم در سپهر سياسي چين شده است که هر کدام به نوبه خود مي توانند رفتار بين المللي اين کشور را در سطح بين المللي متاثر سازند(Tan and Chen,2013:381). ضمن اين که بازترشدن فضاي سياسي نسبت به دوران مائو امکان بروز و ظهور ساير اشکال ناسيوناليسم را مهيا کرده بود. از اين رو نخبگان چيني کوشيده اند که تاثيرات سوء انواع ناسيوناليسم را در عرصه سياست خارجي مهار کنند. در پرتو تحولات مزبور، سياست خارجي توسعه گرايانه چين به تدريج تکوين و تکامل يافته است.
یکپارچگی اقتصادی و نظم امپراتوری های چین به دلیل ضعف های داخلی و تسلط پرتغالی ها و هلندی ها بر راه های چین از قرن ۱۶ میلادی به واگرایی میل نمود و از قرن ۱۹با شورش های داخلی ادامه پیدا کرد؛ جنگ تریاک و تحمیل قرارداد نانکن و تصرف
هنگ کنگ توسط انگلیس در نیمه قرن ۱۹ و تصرف ماکائو توسط پرتغال در اواخر قرن ۱۹و توسعه طلبی های ژاپن جهت تصرف چین در نیمه اول قرن ۲۰، نخبگان چینی را به واکنش واداشت؛ انقلاب ناسیونالیستی ۱۹۱۱ و توسعه فعالیت های حزب کمونیسیت در همین برهه نیز در راستای نجات چین بود؛ با این حال استراتژی های پیاده سازی برنامه های اقتصاد سیاسی در راستای ساختن چین مستقل و قدرتمند از سوی رهبران آن با انقلاب ۱۹۴۹آغاز گردید.
اقتصاد سیاسی چین از ۱۹۴۹ تا ۲۰۱۷ میلادی، پنج نسل رهبری را به خود دید و هر کدام بر جنبه هایی از آن متمرکز شدند با تغییرات نسلی در سطوح عالی رهبران چین در دوران معاصر، روندهای ثبات سیاسی و رشد اقتصادی در این کشور، همچنان ادامه یافته است و ثبات را علی رغم چالش ها و موانع، پیش روی خود دیده است، ناسیونالیسم چینی به عنوان منطق فکری مسلط در ادوار گوناگون نسلی پشتوانه مناسبی برای پیشبرد اقتصاد سیاسی چین در سطح داخلی و بین المللی بوده و رهبران چین نیز طی دوره های مختلف بر جنبه هایی از آن تاکید نمودند.
ناسیونالیسم چینی
ناسیونالیسم چینی همواره محور ارزش های مشترک حکومت های چینی در طول تاریخ بوده است، همچنین ماهیت ناسیونالیسم چینی را نیز تلاش برای استقلال ملی چین شکل می داده است(Zhu, 2004, 2-3) و به مثابه سیاستی بوده که نظام دولت چین را در ارتباط با جامعه چینی پیوند می داده و طیفی از حس دوستی نسبت به تاریخ و فرهنگی یگانه خود، هویت مشترک، تعهد به قوانین مشترک، دنبال نمودن ارزش های مشترک دسته جمعی و رهایی نسبت به سلطه را در بر می گرفته است(Ali, 2010, 169)؛ بسیاری از حکومت های تاریخی این کشور؛ چین را معادل «جهان» به حساب می آوردند، ایدئولوژی کنفوسیوسی هم تاکید بر برتری فرهنگ چینی دارد و انسان محوری فرهنگ چینی نیز تأثیر زیادی بر او گذاشته و بر این اساس، همه چیز تا زمانی وجود دارد که با انسان هماهنگی داشته باشد و شکوفایی انسان نیز با مبارزه با فساد و انحطاط و ایجاد جامعه ای اخلاقی با آموزش حاصل خواهد شد(پیرویان، ۱۳۸۸: ۲۸- ۲۸۲) مهم ترین هدف چین در عرصه سیاست خارجی، جبران تحقیرهای گذشته(به ویژه در قرن ۱۹ )توسط ژاپن و غرب و احیای قدرت امپراتوری میانه(تبدیل شدن به قدرت بزرگ) است؛ از طرفی یکی دیگر از مؤلفه های اندیشه سیاسی چینی(فرهنگ استراتژی ) را فرهنگ وفاقی و صلح طلبی می توان ذکر نمود(سلیمی و رحمتی پور، ۱۳۹۳:۲۱۱)، مؤلفه دیگر تأکید دارد که بی نظمی و آشوب زمانه نشانه چیزی است که ریشه آن در سرشت و ساخته شدن جامعه و تمدن نادرست است، از این منظر، چین با بازیگران و کنشگران بر هم زننده نظم بین المللی همکاری نخواهد نمود، امروزه می توان ناسیونالیسیم چینی را به نوعی ادامه دو بال نودائوئیسم و نوکنفوسیوسیم ذکر نمود که اولی بر رویکردهای رئالیستی و بدبینانه و محافظه کارانه و ثبات محور و دومی بر رویکردهای لیبرالیستی و صلح محور، وحدت محور، قانون گرایی و اعتدال و میانه روی تأکید دارد و هر دو مکتب، با جنبه هایی مکتب سوم قانون گرا-واقع گرا ممزوج شده اند؛ درواقع معادل نسبت میان این دو در غرب را ارسطو و افلاطون می توان ذکر نمود، برترین آرمیان کنفوسیوس، «دولتی است که آن را جمهوریت بزرگ» می داند، در این دیدگاه، کمی ثروت به فرمانروا مربوط نیست، اما توزیع عادلانه آن با اوست، فقر به او مربوط نیست، اما ناامنی به او مربوط است؛ با توزیع عادلانه ثروت ، فقیری نخواهد بود، با هماهنگی کمبودی در میان نیست و با رعایت مردم شورشی به پا نخواهد شد(عاشوری، ۱۳۵۸: ۱۳۷) و حکومت ابتدا بایستی به نیاز مردم بپردازد و سپس به سایر امور همت گمارد؛ که در عین حرکت به سوی هماهنگی و تنوع، کورکورانه از دیگران پیروی نمی کند و با تاکید نفی سلطه-جویی و تسلط، درعین حال بر عدالت، آموزش و یادگیری نیز تأکید می نماید و از طرفی فرمانروا را وزن بالاتری نسبت به توده مردم در نظر می گیرد؛ از همین رو نکته مهمی که در پیکره ناسیونالیسم چینی باقی مانده، این است که تا حدود زیادی نخبه محور و دولت گراست و دارای حس برتری طلبی تاریخی و باورمند به نبوغ ملی دارد؛ در سیاست داخلی چین نیز نگاه تا حدودی تحقیر آمیز نسبت به کارگران دارد و امروزه نیز قریب به یک قرن است که در قالب حزب کمونیست دنبال می شود؛ اگرچه اعتماد به حکومت نیز به عنوان یک هدف عمده کنفوسیوسی دنبال می شود. در تفکر دائوئیستی نیز بر طبیعت گرایی، خردگرایی، نفی سلطه گری و جاه طلبی، نپذیرفتن محدودیت های هنجاری و اخلاقی جهت پیشرفت(جدایی سیاست و اخلاق)، مخالفت با افزایش آگاهی توده مردمی، دید منفی نسبت به مالیات در عرصه داخلی، اهمیت زیاد به رشد زبان چینی و در عرصه سیاست خارجی نیز نپذیرفتن وضع موجود در تفکر چینی ها خودنمایی می کند؛ به طور خلاصه جنگ های داخلی و خارجی، روابط با کشورهای غربی، تصورات ذهنی رهبران چین، اندیشه های کنفوسیوسی و دائوئیسم، دلبستگی تاریخی به نهادهای سیاسی و اجتماعی و رگه هایی از مارکسیسم شکل دهنده ناسیونالیسم چینی بوده اند(اوریو، ۱۳۹۳؛ ۶۶- ۵۹).
به این نکتة مهم نیز بایستی توجه نمود که اولاً ایدئولوژی مد نظر چینی ها به مثابه ایدئولوژی در سایر ادیان نبود، بلکه بیشتر شبیه توصیه های اخلاقی بود و چینی ها هیچ دینی را نپذیرفتند و به جای تأکید بر مباحث علم و دین در غرب، بیشتر بر سیاست و اخلاق متمرکز بوده اند و پایبندی آنان به ترکیبی از آیین ها بوده است(کیسینجر، ۱۳۹۲: ۳۰- ۳۱)؛ از همین رو، صرفا جنبه هایی از ایدئولوژی مارکسیستی را پذیرفتند که به نفعشان بود و دوم اینکه طبیعت گرایی چینی منجر به رئالیسم از نوع چینی خود شد و با
مکتب رئالیسم یکسان نبود. آنچه مشخص است ناسیونالیسم به عنوان یک اصل در بافت و ساختار جامعی چینی حضور داشته است، و به عنوان پایه و اساس ناسیونالیسیم اقتصادی در دوره بعد شده است.
اصول پنجگانه همزیستی مسالمت آمیز دوران دنگ
در دوران دنگ و پس از او، اصول پنجگانه همزيستى مسالمت آميز جاى استراتژي انقلاب جهانى و مبارزه مسلحانه عصر مائو را گرفته است. دنگ و رهبران بعد از او از اين اصول به عنوان اصول راهنماى سياست خارجى چين و حتى مبنايى براى برقرارى يك نظم نوين سياسى و اقتصادى در دنيا ياد کرده اند. اين اصول عبارتند از:
۱.احترام متقابل به حاكميت و تماميت ارضى؛
۲.عدم تجاوز متقابل؛
۳. عدم مداخله در امور داخلى همديگر؛
۴. برابرى و منافع ؛متقابل و
۵. همزيستى مسالمت آميز .(Craig, 1986)
پس از دنگ شيائوپينگ، جيانگ زمين رهبري حزب كمونيست چين را بدست گرفت. رهبري جيانگ زمين مصادف شد با فروپاشي شوروي سابق و پايان جنگ سرد .در اين دوران مسابقه تسليحاتي جديد با محوريت حمله رو به گسترش بود .آسيا در استراتژي امنيتي آمريكا جايگاه بزرگتري يافته بود و گسترش ناتو به شرق و تهديد عليه استقلال و حاكميت كشورها رو به و افزايش بود. مضافاً اينكه جنگ كوزوو نيز بر وخامت اوضاع افزوده بود .در چنين شرايطي جیانگ زمین اصول سه گانه سياست خارجي خود را بدين گونه مطرح كرد:
اول، ادامه اصلاحات اقتصادي همانگونه كه مورد نظر دنگ شيائو پينگ بود .
دوم، تجديدنظر در استراتژي نظامي چين و تغيير آن از »دفاع «به »دفاع فعال»، كه كاربرد جنگ افزارهاي هسته ای عليه دشمن را فراتر از حد بازدارندگي تجويز مي كرد، و
سوم آنكه بر آموزش سياسي و عقيدتي در ارتش بيش از گذشته تأكيد شد و نظرات کسانی که در اوضاع و احوال جدید داخلی و بین المللی خواهان غیرسیاسی و حزبی شدن ارتش هستند نفی گردید(امیدوارنیا،۱۳۸۱: ۲۳).
پس از شکست انقلاب فرهنگی در چین و انزواي سیاسی مائو و نیاز مبرم چین به غلات باعث گردید این کشور به کشورهایی نظیر آمریکا، کانادا و استرالیا روي آورد. تجارتی که از سال ۱۹۶۱ تاکنون تداوم داشته است. تناقض بین الفاظ فرهنگی و ظاهراً انقلابی با نیازهاي اقتصادي به شکل جالبی در روابط تجارت خارجی چین در سال ۱۹۶۶ که انقلاب پرولتاریایی فرهنگی، که حاکی از یک دگرگونی عمیق انقلابی بود، مشاهده می گردید و با تمام جنگ هاي لفظی مائو به کاپیتالیسم و غرب و حتی به شوروي، شاهد هستیم که »هفت کشوري که بالاترین روابط تجاري را با چین داشتند شامل اروپایی ها، ژاپن، استرالیا و کانادا می شدند که ۴۴ درصد کل تجارت چین را در بر می گرفت .
در حقیقت در لایه هاي ظاهري و مشهور الفاظ انقلاب، چیزي بنام »سیاست واقع گرایی« نهفته بود. با توجه به غیر شفاف بودن اطلاعات در چین، تنها می توان فرض کرد که مائو نسبت به اعمال سیاست هاي نزدیکی با اروپا داشت. اقدام هاي مثبت نسبت به اروپا درست یک دهه قبل از مرگ مائو (سپتامبر ۱۹۷۶) و چند سال قبل از سال ۱۹۶۹ یعنی زمانی که چین و شوروي به برخورد مرزي مبادرت کردند، در نهایت باعث گردید که نمائو زدونگم، متعاقد گردد که براي مهار کردن ابرقدرت خطرناك، گرایش به آمریکا (ابرقدرت کم خطرتر) لازم و ضروري است.«(شاهنده، ۱۳۷۸: ۱۳۸).
چین پس از ناکامی در انقلاب فرهنگی، سیاست خارجی خود را با بیش از صد کشور خارجی جهان فعال ساخت. از جمله باب مذاکره با شوروي را نیز باز کرد و با ژاپن پیمان صلح و دوستی امضاء ساخت و چین با بسیاري روابط صمیمانه برقرار کرد. با آمریکا در دهه ۷۰ ، به منظور انجام اصلاحات و نوسازي خود به جهت گیري هاي تازه اي در سیاست از کشورهاي همسایه و كشورهاي جهان سوم و دیگر کشورها به گسترش همکاري مبادرت نمود. و موفقیت در امضاي قرارداد الحاق هنگ کنگ در ۱۹۹۷ و ماکائو در ۱۹۹۹ با دولت هاي انگلیس و پرتغال بود و همچنین از جمله اهداف دنگ شیائوپینگ در عرصه سیاست خارجی ادغام اقتصاد چین در اقتصاد جهانی و ایجاد وابستگی متقابل است.
اصول سیاست خارجی چین که در قانون اساسی ۱۹۸۲ بوجود آمده بیش از آنکه تحت تاثیر سنت ها و فرهنگ هاي این کشور باشد، تحت تاثیر شرایط داخلی و بین المللی و ماهیت سوسیالیستی این کشور بوجود آمده است. بعبارتی دولت چین سعی بر این داشته که بر اساس نگاه واقع گرایانه به تدوین قانون اساسی و تعیین خط مشی هاي سیاسی، امنیتی و اقتصادي خود عمل نماید. »سیاست هاي درهاي باز« در ارتباط با جهان خارج نیز به کاهش اتکاي گروه هاي ذی نفوذ به دولت منجر گردیده است. مسافرت هزاران نفر چینی به خارج از کشور که به منظور تحصیل و تجارت انجام می گیرد خود از آزادي هایی است که »دنگ« فراهم ساخته و سفر خارجی ها به کشور براي سیاحت، تحصیل و تجارت که موجد آن نیز سیاست هاي رهبري
دنگ بوده، باعث گردید که فرهنگ و طرز تفکر غربی جوانان چینی را که از عقب ماندگی اقتصادي کشورشان و سرخوردگی طغیان هایی شبیه جهش بزرگ به جلو و انقلاب فرهنگی رنج می برند تحت تاثیر قرار دهد. براي قریب به اتفاق اعضاي جامعه چین ایدئولوژي رسمی کشور که همانا افکار مارکس، لنین و مائو می باشد، پویایی خود را از دست داده و مرده است (Wang,2002:3). در حالی که دوره مائویستی نشان می دهد که دولت بیشتر تاکید بر نماي کمونیستی بر دولت داشته و همیشه از انقلاب کمونیستی حمایت می کرده است. اما در سال هاي اخیر اینگونه حمایت ها کمتر شده است و بیشتر بعنوان یک کشور قدرتمند و با داشتن روابط بین المللی خوب نگاه می کند.
جایگاه اقتدار فرمانروا و دولت در اصول و مبانی اعتقادي و فرهنگی چین
به نظر می رسد در چین توجه به اقتدار ویژه اقتدار فرمانروا ، ناشی از فرهنگ پدر سالاري در این کشور می باشد .حتی نظام خانوادگی در ارتباط تنگاتنگی با نیاپرستی و توجه و احترام به اقتدار فرمانروا می باشد. بگونه اي که پدرسالاري با کمک اعتقادات کنفوسیوسی تحکیم گردید و زنان داراي نقش حاشیه اي گردیدند و تعهد زنان به دنیا آوردن حداقل یک وارث مذکر
براي اطمینان از کیش نیاپرستی بود و چنانچه این امر صورت نمی گرفت به مرد حق داده می شد که زن دومی اختیار نماید. درخصوص نقش اقتدار فرمانروا، ضرب المثل چینی اي وجود دارد که می گوید:»همچنانکه باد می تواند علف ها را به هر سو حرکت بدهد، یک فرمانروای مقتدر هم می تواند مردم را بر اساس اراده خود مانند علف ها به حرکت درآورد. شخصیت یک فرد آقا مانند باد است، و شخصیت یک فرد عامی مانند علف، وقتی باد می وزد علف سر فرود می آورد.»
فرمانروا باید بیش از راستگویی مردم، خود خردمند و پارسا باشد:«کارها وقتی نتیجه بخش است که لیاقت فرمانگزار با عمل خلق منطبق گردد.»(عالم، ۱۳۷۷: ۳۴). «ذهن اساطیري چینی مردمان زمان را در برابر نیروهاي هلاك بار آسمان ناتوان یافت از همین است که پادشاهان چینی خود را «پسرآسمان» یا «فغفور» یا نماینده قهار و برتر دانستند که هر آن اراده کنند می توانند با سیلاب ها و خشکسالی ها عرصه را بر زندگی مردمان تنگ کنند. بدین ترتیب، قدرت پادشاهان قدرتی برآمده از ترس مردمان از نیروهاي آسمانی بود تا زمانیکه اندیشه منطقی پدید نیاید چنین قدرتی پایدار است.»(عالم، ۱۳۷۷: ۶).
جلوه هاي » اقتدار« در سیاست خارجی چین
کنفوسیوئیسم بر نقش اقتدار تاکید بسیار می کند و اصولاً چین سنتی براي اقتدار و مظهر آن احترام خاصی قائل بوده است. لذا بی جهت نیست که مائو نیز خروشچف را به جهت سیاست هاي انعطاف پذیر در برابر غرب در قالب همزیستی مسالمت آمیز و سرکوب جریانات سوسیالیستی در شرق، وي را فاقد کیش شخصیت می داند (طاهري امینی، ۱۳۷۰: ۹۸). توجه به اقتدار فرمانروا و قدرت کاریزمائی مائو باعث توجه به توده ها و در نتیجه باعث جنبش صد گل، جهش بزرگ به پیش و انقلاب فرهنگی گردید. و مائو هر زمان نیاز به حرکتی می دید یا انقلاب دچار مشکلاتی می شد جنبشی توده اي به راه می انداخت و با رهبریت کاریزمائی و اقتدار خود مردم را مستقیماً با مسئولان داخلی هستی بر علیه دولت هاي خارجی بسیج می نمود و این خط مشی استفاده از توده ها تا پایان حاکمیت و حیات او بدون تغییر باقی می ماند. نظریه سه جهان مائو اصیل ترین جلوه استمرار روح کهن فرهنگ چینی در تلقی مائوئیسم از روابط بین الملل است .زیرا تحت تأثیر انقلاب فرهنگی روابط خود را با بسیاري از کشورها قطع ساخت و تئوري سه جهان آمریکا و شوروي و جهان سوم را مطرح ساخت.ریشه هاي فلسفی نظریه سه جهان: »قرار دادن چین به عنوان کشوري که نقش جهانی و یا نفوذي را دارا است، و بوجود آوردن ثبات و پایداري براي ملت آن، یکی از نکات حائز اهمیت است.» (عالم، ۱۳۷۷: ۳۲- ۳۱).
جلوه سیاست محافظه کاري در سیاست خارجی چین
در قرن ۱۹، امپراطوري این کشور بطور جدي با هر نوع تغییر بنیادین در کشور، مخالف بودند. زمانی که غرب به چین هجوم برد دولت مردان چینی ضمن تداوم سیاست هاي کهنه و پوسیده سابق، معتقد بودند که قدرت تمدن چین، وحشی هاي اروپایی را از کشور بیرون خواهد ساخت.این در حالی بود که همسایه شرقی این کشور یعنی ژاپن روز به روز در حال نوآوري و نگاهی جدید در تمامی زمینه ها در نظام بین المللی بوده است. تا قبل از سرنگونی ملگه داوگار (۱۹۰۷- ۱۹۱۱) ساختار کشور مبتنی بر دیدگاه حفظ وضع موجودي بود که تحت تأثیر اندیشه هاي کنفوسیوس و بودا بوده است. اما از این تاریخ به بعد بویژه پس از فرداي انقلاب کمونیستی ۱۹۴۹، تحت تأثیر فرهنگ سوسیالیسم و حتی فلسفه هاي باستان خود نظیر موسیوس و دائوئیسم (لائوتسه) بدنبال خط مشی تغییر وضع موجود، بیشتر در چارچوب سیاست خارجی- تحت تأثیر ایدئولوژي کمونیسم تعقیب می گردید و در سیاست داخلی پس از استقرار حاکمیت، خط مشی حفظ وضع مورد نظر دولتمردان این کشور بود. حتی گفته می شود که مائو در عمل دادائیسم بوده است . در جنبش آموزش و پرورش سوسیالیستی در دهه ۶۰ می توان عنوان کرد که یکی از اهداف این جنبش، بازسازي ایدئولوژي سوسیالیستی و مبارزه بر ضد عقاید و گرایش به تمایلات تجدید نظر طلبانه است.
در ۲۱ ژانویه ۱۹۸۷سخنگوي وزارت امور خارجه چین اعلام کرد که تغییر افراد در کمیتـه مرکزي حزب، تاثیري در سیاست هاي داخلی و خارجی چین نخواهد گـذارد. بـدنبال تظـاهرات دانشجویی، عده اي از مقامات حزبی و دولتی (از جمله دبیر کل حزب) از مشاغل حساس خود بـر کنار شده و تعداد دیگري– به ظاهر میانه رو– جایگزین آن هـا شـدند ولـی علیـرغم آن رهبران چین در مناسبت هاي مختلف و در ملاقات با مسئولین دیگر کشورها، این اطمینان را دادند کـه تغییرات، تاثیري در سیاست آن کشور و در نتیجه در روابطش با دیگر کشورها نخواهد داشـت. (عــالم، ۱۳۷۷: ۹۳). حتی مرگ چوئن لاي در سال ۱۹۷۶ و جانشینی افرادي مثل خوا گوئوفنگ، دنگ شیائوپینگ و هوانگ هوا تغییري در سیاست خارجی چین مشاهده نگردید. آنچه به نظر می رسد، اندیشه کنفوسیوس باعث ایجاد محافظه کاري در چین و به تبع آن پیام آور صلح گردید. اما از سویی این محافظه کاري با پیشرفت و ترقی چینی ها بویژه در آستانه قرن بیستم این کشور در تضاد بود .هرچند که کنفوسیوس را نباید تنها مسؤول این دشواري ها و محافظه کاري ها دانست زیرا نمی توان سیر فکري بیست قرن را ناشی از تفکرات یک فرد دانست. تمام این تاثیرات فکري و عملی، تفکرات کنفوسیوس شایسته ملتی بود که براي نجات خود از هرج و مرج و ناتوانی بدنبال نظم و قدرت بود و بی جهت نبود که تمامی اسطوره هاي مورد اشاره حاکی از توجه به اقتدار بوده است.
جایگاه غرور ملی و ناسیونالیسم در تاریخ سیاسی چین
زمانی که چین براي اولین بار در اوایل قرن شانزدهم با کشورهاي غربی ارتباط برقرار کرد، غربی ها را وحشی تلقی می نمود. این طرز فکر را می توان با طرز فکر دوران قدیم که یین «خواشیا» (چینی ها ) و «ائی دي» (وحشی ها) تمایز قائل می شد، مقایسه کرد. همچنین به استثناي روس ها، تجارخارجی اجازه ورود به پکن را نداشتند و همگی به بندر کانتون (بندري که در آن تجارت توسط نمایندگان خارجی انجام می گرفت)،گسیل می شدند. چینی ها به کرات به نمایندگان کشورهای خارجی گوشزد می کردند که مایل نیستند کالاي خارجی را در کشور خود مصرف نمایند، صرفاً به این دلیل که خارجی ها نمی توانستند چیزي به چین ارائه دهند که در آنجا یافت نشود. بنابراین در اوایل امپراطوري »منچوچینگ« سد عظیمی در برابر نفوذ
دولت هاي خارجی ایجاد شده بود و امپراطوري میانه( جونگ گو) از اتکاي به نفس بی سابقه اي برخوردار بود».(شاهنده،۱۳۷۰: ۶- ۵). تأثیر ناسیونالیسم چینی در ابعاد مختلف این کشور تا آنجاست که حتی حضور کمونیسم در چین نتوانست نقش ناسیونالیسم را نادیده بگیرد .
پیشنهاد کمونیست ها به ناسیونالیست ها در سال ۱۹۲۷، براي ترك مخاصمه و اقدام مشترك نظامی علیه ژاپنی ها باعث شد که در اذهان مردم کمونیست ها بیش از ناسیونالیست ها ملی گرا شناخته شوند، لذا کمونیسم چینی بیش از آنکه یک کمونیسم مکتبی باشد حالت ملی به خود گرفت و با اوضاع و احوال چین تطبیق یافت (شاهنده؟۱۳۷۰: ۸۱- ۸۰).
بطور کل از نکات برجسته چینی ها در قالب عنصر ناسیونالیستی در غالب غرور ملی در قبال ژاپنی ها ،می توان به احساس برتري چینی ها به لحاظ فرهنگی و تمدنی نسبت به ژاپنی ها دانست زیرا به زعم آنان در بسیاري از مؤلفه هاي فرهنگ، علم و تمدن نظیر خط، صنایع هنري،ادبیات، طب و هنر و حتی مذهب بودائی از چین به ژاپن انتقال یافت. لذا براي چینی ها قابل تحمل نبوده که ژاپنی ها از نیمه دوم قرن ۱۹ بخواهند بر آنان مسلط شوند. »در حقیقت ژاپنی ها قبل از جنگ جهانی دوم، چین را در دوره سانگ بعنوان یک حکومت مدرن می خواندند. در آن زمان چین تغییراتی بی سابقه را براي هر بخش در سطح جهان طی کرد.»(شریعتی،۱۳۸۱: ۲۱۶- ۲۱۵).
دوره های نوین ناسیونالیسم چینی؛ استمرار روند اصلاحات
اصلاحات چین پس از نسل اول و استمرار آن
سیاست های اقتصادی چین در دوره قبل دهه ۱۹۷۰، به طرز آشکاری به در بسته خورده بود و طرح های اقتصادی- اجتماعی مائو (نسل اول رهبری چین) همانند «سیاست جهش بزرگ به جلو» (۱۹۶۰- ۱۹۵۷)،«آموزش های سوسیالیستی»، «انقلاب فرهنگی»یا برنامه سوم توسعه اقتصادی (۱۹۶۰- ۱۹۵۷)،« نتوانستند توسعه اقتصادی چین را در مقیاس جهانی بهبود بخشند. به عنوان مثال؛ سیاست جهش بزرگ به جلو در سال ۱۹۶۰ باعث شد ۳۸ میلیون نفر در چین بر اثر گرسنگی و کار سنگین جان خود را از دست دهند (طارم سری و همکاران؛ ۱۳۶۴: ۴۱). در این دوران رشد اقتصادی چین کند بود به گونه که در سال ۱۹۸۰، چین در رده هفتم اقتصاد جهانی با GDP ۳۵، ۳۰۵ میلیارد دلاری بود، درحالی که آمریکا ۲،۸۶ تریلیون دلار بود. پس از اصلاح بازار در سال ۱۹۷۸، این غول اقتصادی رشد سالانه با میانگین ۱۰ درصد را به خود دیده است (Bajpai, 2019: 2) .
پس از مرگ مائو در سال ۱۹۷۶، حزب کمونیست ماندگاری خود در چین را حفظ کرد، اما جامعه چین شاهد یکسری تغییرات بود که منجر شد کشور بر روی ریل توسعه قرار گیرد. گام های توسعه با رهبری دنگ شیائوپینگ تسریع گردید. او در سال ۱۹۷۸، دقیقاً پس از مرگ مائو، ایده «اجازه دهیم برخی افراد ثروتمند شوند »را مطرح کرد و در سیال ، راهبرد «شتاب بخشیدن به توسعه مناطق ساحلی »را در پی گرفت(اوریو، ۱۳۹۳: ۲۳).
با جریان سیاست رفرمیسم و درهای باز در ۱۹۷۹، سیاست عملگرایی در حوزة اقتصاد به وسیله سیاست ملی حمایت شد، عملکرد فردی و شرکت های خصوصی در این مرحله تاریخی ظاهر شدند و موانع کسب ثروت برداشته شد. استاندارد زندگی مردم به طور قابل توجهی در طول ۲۰ سال، از ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۹ افزایش یافت که توسط روح عمل گرایی به دست آمده بود. روح عمل گرایی «همکاری » یرای توسعه اقتصادی را در عصر رفرمیسم و درهای باز اجتناب ناپیذیر کرده بود (li & wu: 2016: 42). از سال۱۹۷۶ به بعد و بخصوص دهه ۸۰ رشد اقتصادی روند رو به جلوی خود را در پی گرفت. طوری که در سال ۱۹۹۲، از مجموع ۲۲.۸ تریلیون دلار تولید ناخالص جهان، ۲درصد آن متعلق به چین بود، این نسبت به ۱۵ درصد از مجموع ۷۴.۶ تریلیون دلاری
تولید ناخالص جهان در سال ۲۰۱۵، افزایض یافته، که در مقایسه با کاهش نسبی سهم ژاپن و آمریکا به عنوان مهم ترین رقبای منطقه ای و جهانی چین، ارزش استراتژی افزایش تولید ناخالص ملی چین آشکارتر است (Santasmomabt, 2015: 13)7. چین در سال ۲۰۰۹ آلمان را که بزرگترین صادر کننده جهان بود پشت سر گذاشت و در سال ۲۰۱۰ از دومین اقتصاد جهان یعنی ژاپن پیشه گرفت(Nadkarni & Noonan, 2013: 101):
این کشور در سال ۲۰۱۱، با ۱۱ تریلیون دلار سهم۱۴.۸ درصدی از اقتصاد جهانی را به خود اختصاص داد و در رتبه دوم، ۱۰ اقتصاد برتر دنیا پس از آمریکا قرار گرفت. نرخ رشد اقتصادی آن ۶.۷درصد در سال ۲۰۱۶ بود و سریعترین رشد اقتصادی جهان را به نام خود ثبت کرد (World Economic Forum,2017).
نسل دوم رهبری؛ رویکرد لیبرال (۱۹۸۹- ۱۹۷۶)
این نوع ناسیونالیسم با سیاست مدرنیزاسیون دنیگ شیائوپینگ که از او و همفکران به عنوان رهبران نسل دوم چین معاصر یاد می شود، شکل گرفت؛ دهه ۱۰۷۰ الگوی خروج نسبی از انزوا جایگزین الگوی انزواگرایانه دهه ۱۹۶۰ شد؛ با دیدار ریچارد نیکسون از کشور چین، در رابطه این کشور با آمریکا و ژاپن عادی سازی صورت می گیرد و کرسی دائم شورای امنیت به جمهوری خلق چین تحویل داده می شود؛ در این دوره ناسیونالیسم چینی به اصلاح خود می پردازد که شاید بتوان اهمیت به تخصیص، سرمایه گذاری و ایجاد فضای رقابتی در اقتصاد و نداشتن منافات آن با مدل غرب و پذیرش اجماعی این مسئله از سوی حزب را مهمترین رخداد این دوره ذکر نمود، بااین حال چهار اصل افکار مارکس، لنین و مائو، دیکتاتوری دموکراتی خلق چین، راه سوسیالیستی و رهبری حزب مورد توجه بوده و به همراه برخی اصلاحات تدوین و تعیین کننده خط مشی های خرد و کلان، به ویژه در عرصه اقتصاد بود(بابایی، ۱۳۷۴: ۱۶۴). بااین حال در داخل چین نیز اصلاحاتی صورت می گیرد و نخبگان اصلاح طلب صدای اصلی درون حکومت در این سال ها بودند، در این دوره تغییرات هویتی رخ داد که جنبه های لیبرالی آن پاسخی برای اجتناب از اشتباهات انقلاب فرهنگی میائو به شمار می رفت(Modongal, 2016: 3 ). درواقع در این دوره به فلسفه، اندیشه سیاسی و ادبیات غرب توجه خاصی صورت گرفت و فرهنگ جوامع غربی و اقتصاد و سیاست مربوط به این کشورها در رسانه های چینی در معرض معرفی قرار گرفت، سی ان ان و بی بی سی ازجمله رسانه هایی بودند که جوانان از طریق آنها درباره تجربه دموکراتی غرب مطلع می شدند، اما رنسانس فکری صورت گرفته در این دوره درواقع بیشتر مربوط به رسوخ آموزه های سوسیالیستی بود و تجدید نظر در این آموزه ها جنبشی را به وجود آورد که به دلیل شباهت زیاد با جنب های دموکراسی خواه غرب داشت، اما چنین اصلاحات سیاسی با مخالفت شدید ناسیونالیست های رادیکال؛ در سال ۱۹۸۹ در میدان تیان آن من با برخورد حکومت متوقف گردید ) (Lijun & Chee Kia, 2010: 4.
در خصوص توسعه اقتصادی، رهبران حاکم چین راه میانه ای را در نظیر می گیرند؛ شیوة مالکیت به صورت مالکیت عمومی، دسته جمعی، انفرادی، مشترک چینی-خارجی و حتی کاملاً خارجی بود؛ در سال ۱۹۸۸، بخش اصلاحی با عنوان «اقتصاد خصوصی» به قانون اساسی اضافه شد تا این الگو کاملاً قانونی و کلان پیش رود، مکانیسم بازار نیز با نظارت مستقیم ترکیب شد و اصلاحات نظام بانکی-مالی در این راستا به اجرا گذاشته شد و اهمیت فراوانی به توسعه و تحقیق با هدف بومی سازی تکنولوژی در داخل چین داده شد و اصلاحات اقتصادی در این دوره، مهمترین نیروی محرکه چین گردید به طوری که در سال ۱۹۸۲ با ادغام وزارت تجارت خارجی، روابط اقتصادی خارجی و کمیسیون صادرات و واردات و کمیسیون کنترل سرمایه گذاری خارجی، وزارتخانه ای با عنوان “وزارت روابط اقتصادی خارجی و تجارت” ایجاد گردید که در بسیاری از امور، وزارت خارجه را به حاشیه راند(بابایی، ۱۳۷۴: ۱۷۵)، در این دوره تلاش چین برای رهایی از وابستگی به شوروی و ترمیم شکاف تکنولوژی با غرب صنعتی شده، این کشور را در دهه ۱۹۸۰ به بزرگترین وارد کننده تکنولوژی مبدل ساخت، سیاست درهای باز با۴ راهبرد آزادی قیمت گذاری، تشویق تولیدات، تشویق صادرات و گسترش مالکیت های صنعتی اصلاحات قوانین را در پی گرفت؛ ازجمله «برنامه ملی اشاعه علوم و تکنولوژی» با هدف بازگشت سرمایه های تکنولوژی و انسانی بود که تأثیر بسزایی در رشد اقتصادی این کشور داشت، چینی ها با روش هایی چون خرید لیسانس، معاملات متقابل، تولید مشترک محصول و سرمایه گذاری مستقیم و مشترک با شرکت های معتبر به انتقال تکنولوژی و سپس اصلاح و بازسازی آن مبادرت نمود، شرکت های هنگ کنگی و تایوانی به واسطه دوراندیشی چینی ها و تعلق آنها به چین واحد از اولویت خاصی برخوردار بودند، همچنین ایجاد بازار مبادله و توزیع فناوری با مرکزیت چین، آخرین تکنولوژی سایر بازارهای خارجی را به سمت چین سرازیر نمود؛ به طوری که حجم عملیات تجاری از متوسط ۵۰ میلیون یوان در سال۱۹۸۳به ۲۲میلیارد یوان درسال ۱۹۹۴ رسید؛ رشد تولید ناخالص داخلی بیش از ۸ درصد شد و حجم صادرات چین نیز درسال ۱۹۷۹،حدود ۱۴ میلیارد دلار بود که تا سال۱۹۹۰ به ۶۳ میلیارد دلار رسید و حجم واردات ۱۹۷۹، حدود ۱۶ میلیارد دلار بود که در ۱۹۹۰ به ۵۴ میلیارد دلار رسید که بر این اساس، تراز تجاری منفی ۲ میلیارد دلاری، در طول ۱۱ سال به عدد مثبت ۳۰ میلیارد دلار رسید و سیاستگذار اصلی نیز وزارت روابط اقتصاد خارجی و تجارت با همیاری ترجمان های اجرایی چون استان ها، مناطق خودمختار، شهرداری ها، مناطق آزاد و مناطق ویژه اقتصادی در استان های ساحلی که مکانی امن برای سرمایه گذاری و واردات فناوری تلقی می شدند و از طرفی محلی برای صادرات تلقی شدند؛ همگی تحت نظر شورای دولتی(رهبران نسل دوم) راهبری می شدند (فهیم، ۱۳۸۱: ۱۳۷- ۱۳۶)؛ اگرچه در این دوره، دولت چین مجبور بود برای افزایش قدرت اقتصادی خود، امتیازات بیشتری برای شرکت های خارجی جهت سرمایه گذاری قائل شود و سهم شرکت های دولتی را از ۷۵ درصد به ۵۰ درصد کاهش بدهد، اما در نسل بعدی، به نوعی آن را جبران نمود؛ درواقع هدف اصلی چین در این دوران، دو برابر نمودن تولید ناخالص داخلی و حل مشکل خوراک و پوشاک مردم بود(شریعتی نیا، ۱۳۸۶: ۶۶۴). دولت چین برای اجرای سیاست های ناسیونالیستی خود دو اقدام را در این دوره در پی گرفت: یکی جهت دادن به اقتصاد داخلی خود تا آنجا که به یک موازنه دلخواه تجاری برسند. در حقیقت هدف آنها تولید کالا برای صدور بود، در حالی که همزمان سطح واردات را پایین نگه دارد. د.م هدایت صنایع در راستای ارزش افزوده در سایه ورود به مواد خاک ارزان قیمت بود (اختیاری امیری و همکاران۱۳۹۸: ۱۶۷). بنابراین در این دوره لیبرالیسم مبتنی بر نگرش ناسیونالیست اقتصادی بود که ریل توسعه در چین را راه انداخت و سیاست دولت در راستای افزایش صادرات و کاهش واردات در چارچوب مرکانتلیسم اقتصادی عمل می کرد. از نظر رویکرد مرکانتلیسم دولت چین در این دوره سیاست های اقتصادی را با هدف حداکثرسازی ثروت و ترفیع جایگاه در نظام بین الملل به کار می گیرند و استفاده از همه جنبه های قدرت، سلطه بر بازارهای اقتصاد جهانی را تسهیل می کند و در نهایت شکوفایی اقتصاد ملی را پایه گذاری می کند. دولت چین در این دوره به سوی کنترل منابع خارجی و جریان مالی بین الملل و کاهش آسیب پذیری از قواعد اقتصادی هدایت شد.
نسل سوم رهبری؛ رویکرد واقع گرا (۲۰۰۱- ۱۹۸۹):
ازجمله در پی گرفتن سیاست های واقع گرایانه، تأثیرات حادثه میدان تیان آن من بود که منجر به تیرگی روابط غرب و چین شد، در این دوره واقع گرایان دائوئیستی در چین حکمرانی می نمودند، اختلافات چین با ژاپن نیز تشدید شد، چین به عنوان یک تهدید در قالب تئوری های بدبینانه برخورد تمدن ها قرار گرفت، انفجار بمب در سفارت چین در بلگراد، برخورد هواپیمای جنگنده چین با هواپیمای جاسوسی آمریکا ازجمله دلایل بین المللی تشدید ناسیونالیسم واقع گرای چین بودند. در سطح داخلی چین مهمترین تغییر جایگزینی رهبران محافظه کار سنتی چون جیانگ زمین با کادر اصلاح طلب بود که حزب کمونیست را به تسخیر خود در آوردند و در قالب مجموعه ای از سخنرانی های میهن دوستانه احساسات ضدغربی را ترویج می دادند؛ همچنین با سقوط شوروی، تحولات فکری متأثر از برخورد نخبگان چینی با غرب و همچنین تغییرات جامعه چینی، رویکرد متفاوتی نسبت به رهبران ایدئولوژیک نسل اول و اصلاح طلب نسل دوم اتخاذ گردید، به لحاظ اجتماعی ترکیبی از آموزه های سوسیالیستی و کنفوسیوسی ترویج شد و در سطح سیاست خارجی نیز آموزه های ملی گرایانه دائوئیستی و رئالیستی(تمدن باستانی چین، مقاومت ضد امپریالیستی و ایجاد چین قدرتمند) راهنمای عمل قرار گرفت (Modongal, 2016: 4).اندیشمندان چینی به دنبال ایجاد موانع آمریکا جهت ورود چین به سازمان تجارت جهانی، انتقادات خود از غرب را با انتشار کتاب تأثیرگذار و ضدآمریکایی “China can say ,NO,”، که نقش زیادی در گسترش ناسیونالیسم واقع گرایانه چین داشت، نهادینه ساختند و به بازسازی و ایجاد هویت هایی پرداختند که چینی شدن را جایگزین غربی شدن می نمود، در ناسیونالیسم جدید شکل گرفته دو محور استعمارزدایی نو(الهام از چین سنتی و تائید مبارزات مائو) و طراحی الگویی بدیل مدرنیزاسیون غرب دنبال گردید.
نسل چهارم و پنجم رهبری؛ رویکرد ناسیونالیسم اقتصادی (۲۰۱۷-۲۰۰۱):
رشد سریع اقتصادی چین از دهه ۱۹۹۰ میلادی، ورود چین به سازمان تجارت جهانی در ۲۰۰۱میلادی و افزایش توان اقتصادی چین که در سال ۲۰۱۳ منجر به اعلام مگاپروژه جاده ابریشم نوین در راستای احیای جاده باستانی با ویژگی های جدید شده، غرور ملی و تعلیق خاطر چینی ها را افزون بخشیده و نسل جوانی که در ابتدای هزاره جدید میلادی با ابزارهای ارتباطی چینی با جهان تعامل می نمایند، از دریچه ملی گرایی چینی به مسائل می نگرند و انتظار احترام از جامعه بین المللی به عنوان یک قدرت بزرگ دارند، درواقع رویکردهای دائوئیستی و کنفسیوسی در این دوره ترکیب گردید و اجماع پایدار و هماهنگی در حزب بر سر آنها به وجود آمد؛ به عبارت دیگر در بنیادهای نظری رهبران نسل پنجم آموزه های ناسیونالیستی و رئالیستی ترکیب شده است، آنها هم به دو دسته دفاعی و تهاجمی تقسیم می شوند؛ رئالیست های تهاجمی بر این باور هستند که چین باید یک ارتباط خوب و با نفوذی را با آمریکا برقرار کند تا مانع از آن بشود که کشور آمریکا به تایوان سلاح بفروشد، این گروه استفاده از قوه قهریه جهت جلوگیری از نزدیکی آمریکا به سواحل چین را تجویز می نماید .رئالیست های دفاعی نیز بر این باورند که چین بایستی به لحاظ نظامی و امنیتی قدرتمند باشد؛ ولی باید در جایی از آن استفاده کند که مورد تهاجم واقع شده باشد. این نوع از ناسیونالیسم در نسل چهارم(به رهبری هوجین تیائو) و نسل پنجم(به رهبری شیی جیی پینگ)، معتقدند که چین نباید در مرزهای خودش محدود بماند، دیاسپورای چینی در جهان غرب، در محافل آکادمیک و فضای سایبری نیز به دفاع از کشورشان می پردازند و این موضوع حکایت از نفوذ چین در افکار عمومی و جامعه جهانی هم دارد(Viola,2010:19-20).
تببين ارتباط ميان ملي گرايي و سياست خارجي توسعه گرا در چين
بر اساس يک نگاه سازه انگارانه مي توان مدعي شد که عملکرد سياست خارجي کشورها در نظام بين الملل تابعي از تعريف آنها از ملت است. بنابراين سبک و سياق ملي گرايي دولت ها به سياست خارجي آنها جهت مي دهد. به طوري که تعريف ملت در درون مرزهاي ملي، محدوده تعريف شده اي از تکاليف را براي دولت ها ايجاد مي کند. در حالي که فرارفتن از مفهوم ملي گرايي در قالب عناويني همچون اُمت، امپراتوريگري و انترناسيوناليسم محدوده اي فراخ از وظايف را پيش روي دولت ها مي گشايد. اينگونه سياست خارجي وظايفي فراتر از يک دولت عادي را بر کشورها تحميل مي کند که معمولاً با انگيزه هاي ايدئولوژيک و ژئوپليتيک همراه است. بر همين منوال چين در دوران مائو ناسيوناليسم را به خدمت ايدئولوژي درآورده بود (Shambaugh,2014:2) و خود را درگير رقابت هاي ژئوپليتيکي نيز کرده بود.
لذا در آن دوران ملي گرايي براساس مولفه هاي ايدئولوژي کمونيستي و ادعاهاي ژئوپليتيکي تعريف مي شد. به همين جهت سياست خارجي چين در نبرد مداوم با كاپيتاليسم و امپرياليسم به سرمي برد. اما بعد از روي کار آمدن دنگ شيائوپينگ تعريفي مشخص از ملي گرايي جايگزين فراملي گرايي شد. در نتيجه سياست داخلي و خارجي چين از دغدغه هاي ايدئولوژيک و ژئوپليتيک فاصله گرفت (Laplan,2006:213) رويکرد بين المللي چين به تدريج تغيير کرد و منافع ملي جايگزين ايدئولوژي در روابط چين با ساير کشورها شد(Zhimin,2005:46). البته ماريا چان در کتاب معروف خود با عنوان بازگشت اژدها معتقد است که مورد توجه قرارگرفتن ناسيوناليسم در چين بیش از آنکه يک انتخاب بوده باشد؛ ناشي از يک الزام برای چين بوده است. همچنان که در رژيم هاي پساکمونيستي مانند روسيه، صربستان، يوگسالوي، کوزوو و کشورهاي آسياي مرکزي شاهد بازگشت ناسيوناليسم به عنوان يک ايدئولوژي جایگزین بوده ايم(Chang,2018:6).
به هرحال علت بازگشت به ناسيوناليسم در چين هرچه که باشد اين عنصر در دوران پسامائو تبديل به مقوله اي مشترک ميان حزب کمونيست و منتقدان آن شده است و اين مساله حزب کمونيست را قادر مي سازد که هرگونه مخالفت بر عليه حزب را يک اقدام وطن فروشانه جلوه دهد و بدين وسيله مشروعيت خويا را تضمين کند (Zhao,2016:1169). از اين رو سيمون با نگاهي بدبينانه معتقد است که نوعي سازگاري پنهان بين ايدئولوژي کمونيستي با ملي گرايي حال حاضر در چين وجود دارد به شکلي که کارکرد اصلي هر دو حفظ حاکميت و مشروعيت حزب کمونيست است (Shen,2004:123). در همين راستا سويشنگ ژائو و ازملي گرايي مورد حمايت رهبران چين با عنوان ملي گرايي دولتي نام مي برد و جهت گيري آن را برخلاف ملي گرايي مردمي از بالا به پائين مي داند(Zhao,2013:537).
ارائه تعريف گسترده از ملت به شکلي که بخشي از اعضاي آن در بيرون از مرزهاي سياسي مشخص قرار گيرند باعث مي شود که منافع ملي در هاله اي از ابهام قرار گيرد. بر همين اساس گذار نخبگان سياسي چين از فراملي گرايي به ملي گرايي، از ايدئولوژي به منافع ملي، از تنش به ثبات، از جنگ به صلح و از ژئوپليتيک به ژئواکونوميک باعث برسازي سياست خارجي توسعه گرا در چين شده است. به عبارت ديگر ملي گرايي و منافع ملي هسته کانوني سياست خارجي توسعه گرايانه است. اين نوع نگاه به ملي گرايي در کاميابي سياست خارجي چين براي جذب سرمايه بين المللي و رشد اقتصادي موثر بوده است.
نتيجه گيري
بدون تردید در شکل گیري سیاست خارجی و اتخاذ استراتژي هر کشوري عوامل متعددي تاثیرگذار می باشد، اما شاید یکی از مهمترین عللی که نمی توان نقش آن را انکار نمود، نقش عوامل فرهنگی، اعتقادي و زمینه هاي تاریخی در سیاست خارجی هر کشور می باشد، بویژه در کشورهایی که برخوردار از ریشه هاي قوي فرهنگی و زمینه هاي تاریخی برخوردار می باشند و ،لذا کشور چین نیز از این امر مستثنی نمی باشد، درست است که اوضاع و شرایط اقتصادي چین و محیط بین الملل بر سیاست خارجی این کشور تاثیرگذار می باشند اما با نگاهی دقیق می توان به خوبی نقش عوامل فرهنگ و زمینه هاي تاریخی را در سیاست خارجی این کشور ملاحظه نمود. به طوریکه سیاست واقع گرایانه این کشور در مقاطع مختلف زمانی در قرن ۲۰ تا به امروز ریشه در فرهنگ و مکاتب فکري این کشور بویژه در مکتب »هان فی تسو« دارد. و با اینکه توجه به اقتدار فرمانروا، و پدرسالاري بعنوان یکی از ویژگی هاي فرهنگی چین را در اعصارمختلف کاملاً مشاهده نمود و همچنین غرور ملی و ناسیونالیسم چین از دیگر عوامل مهم تاثیرگذار در این زمینه می باشد.
علاوه بر آن سياست خارجي کشورها در تداوم سياست داخلي آنها قرار دارد. بنابراين يکي از راه هاي ممکن براي فهم صحيح سياست خارجي کشورها بررسي الگوي ملي گرايي آنها است. ناسيوناليسم در جمهوري خلق چين دو دوره را در قالب گفتمان مائو و دنگ پشت سرگذاشته است. در گفتمان مائو ايدئولوژي کمونيستي در صدر اولويت ها قرار داشت. لذا ناسيوناليسم در بستر ايدئولوژي تفسير مي شد. اين روند منجر به تکيه بر اهداف انترناسيوناليستي و معرفي چين به عنوان ملتي سرخ(انقلابي) در عرصه بين المللي شده بود. لذا بيجينگ در نبردي دائم با کشورهاي امپرياليستي به سر ميبرد که پيامد آن رشد اقتصادي ضعيف و فقر فزاينده در چين بود. با اين وجود جانب انصاف را در مورد اقدامات مائو بايد رعايت کرد. در دوران مائو برخلاف دوران جمهوري چين(1911-1949 )يک تعريف فراقومي از ملي گرايي ارائه شد. در اين دوره چين تحت تاثير احساسات فراملي گرايانه به عنوان يک قدرت جهاني مطرح شد که درجنگ کره، ويتنام و منازعات مرزي با هند و روسيه قدرت نمايي کرد و تاحدودي احساس تحقير ملي چيني ها التيام يافت. با اين وجود بعد از درگذشت مائو نخبگان جديد تداوم چنين رويکردي را به ضرر منافع ملي در بلندمدت مي دانستند. بر همين اساس در کنگره يازدهم حزب کمونيست 1978 نوسازي اقتصادي و ارتقا استاندارد زندگي چيني ها به عنوان وظيفه اصلي حکومت تائيد شد. از اين رو در گفتمان دنگ ايده هاي انترناسيوناليستي به حاشيه رانده شد و فضا براي انواع ملي گرايي در چين بازتر شد. با اين وجود حزب کمونيست کماکان کنترل خود را بر ملي گرايي حفظ کرده است. با اين تفاوت که در ابرگفتمان دنگ انگيزه هاي اقتصادي جايگزين انگيزه هاي ايدئولوژيک شده است. از اين رهگذر دولت توسعه گراي چين الگوي ملي گرايي عملگرا را در عرصه سياست خارجي به نمايش گذاشته است که به تکوين سياست خارجي توسعه گرا در اين کشور کمک کرده است.
با وجود برخي تمايلات ستيزه جويانه در انواع ملي گرايي، بيجينگ رفتارهايي را در عرصه بين المللي از خود بروز داده است که نشان از رويکرد صلح آميز و توسعه مآبانه دارد. از آن جمله مي توان به مواردي مانند تداوم سياست درهاي باز، برقراري روابط تجاري و ديپلماتيک مستحکم باکانون هاي ثروت و قدرت جهاني(حتي کشورهايي که در تحقير چين نقش داشته اند)، پيوستن به سازمان تجارت جهاني، پذيرش وضع ، مشارکت منطقه اي موجود در تنگه تايوان البته به صورت موقت (حتي با کشورهاي غيردوست)، تاکيد بر ژئواکونوميک به جاي ژئوپليتيک و تلاش براي جذب سرمايه خارجي اشاره کرد. بنابراين دولت توسعه گراي چين، ناسيوناليسم را در مسير عمل گرايي سوق داده است و باعث تکوين سياست خارجي توسعه گرا به عنوان يک برساخت سياسي شده است. تاثيرگذاري ناسيوناليسم در سياست خارجي چين از پائين به بالا نبوده است بلکه ملي گرايي عمل گرا داراي الگويي از بالا به پائين است.
روند تحولات در سياست خارجي چين نشان مي دهد که بدون کاستن از بار ايدئولوژيک و مسئوليت هاي فراملي دولت نمي توان انتظار شکل گيري سياست خارجي توسعه گرايانه داشت. زيرا توانايي و منابع در دسترس دولت ها محدود است. اختصاص دادن به توانايي ها به وظايفي فراتر از سطح ملي باعث مي شود که سياست خارجي حالت فرسايشي به خود بگيرد و نوعي احساس سوءظن در ميان ساير کشورهاي رقيب ايجاد شود که در نهايت باعث به حاشيه رفتن عملکرد اقتصادي در حوزه سياست خارجي مي شود. روند توسعه گرايي در سياست خارجي چين مبتني بر روي کار آمدن و تداوم حضور نخبگان توسعه گرا بوده است. به طوري که بعد از درگذشت مائو چهار نسل از نخبگان چيني همچنان نگاه ملي گرايانه خود را در راستاي آمال اقتصادي سوق داده اند و از اين طريق بدون تغيير ساختار سياسي اهداف فراملي و ايدئولوژيک حزب کمونيست را به نفع پيشرفت اقتصادي اصلاح کرده اند. تجربه سياست خارجي چين حامل اين آموزه ارزشمند است که روي کار آمدن تکنوکرات هاي توسعه گرا و ارائه تعريفي مشخص و عمل گرايانه از ناسيوناليسم يکي از نيازهاي شکل گيري سياست خارجي توسعه گرا است. الگوي نگاه به ناسيوناليسم در کشور چين حامل آموزه هاي ارزشمندي است که مي تواند همچون سر آغازي براي فرآيند تحول اقتصادي در کشورهاي مورد توجه قرار گيرد.
تبیین نسبت اقتصاد سیاسی و ناسیونالیسم چینی نشان داد که عنصر ناسیونالیسم به عنوان موتور محرکه چین معاصر از ۱۹۷۶ تا ۲۰۱۷ میلادی عمل نموده و روند رشد اقتصادی و ثبات سیاسی چین را بهبود بخشیده است و همچنین استمرار روند توسعه را در پی داشته است. درمجموع اقتصاد سیاسی جمهوری خلق چین از طریق عناصر ناسیونالیسم اقتصادی طی سه دوره که چهار نسل رهبری را در بر می گیرد، ثبات سیاسی و رشد اقتصادی را برای چین ایجاد نموده است؛ در دوره اول پس از اصلاحات، به رهبری دنیگ شییائوپینگ، ملی گرایی لیبرال با تأکید بر یادگیری از غرب و انتقال فناوری، در دوره دوم به رهبری جیانگ زمین، ملی گرایی رئالیستی و تمرکز بر ثبات داخلی و در دوره سوم، به رهبری هوجین تیائو و شی جی پینگ، ملی گرایی اقتصادی با تأکید بر توسعه هماهنگ داخلی و حضور در بازارهای جهانی و بسط نفوذ جهانی توانست؛ عمن تثبیت جایگاه رهبری حزب کمونیست، استقلال سیاسی و اقتصادی چین، حل مهمترین مععلات امنیتی-اقتصادی چیین و حرکت به سوی هماهنگی اجتماعی و اقتصادی و ظهور به عنوان قدرت بزرگ چند بعدی را ایجاد نماید.
منابع
امیدوارنیا، محمد جواد(۱۳۷۰)،سیر تحول در اندیشه نظامی و سیاست تسلیحاتی چین،تهران:وزارت امور خارجه.
احمدیان، قدرت و همکاران(۱۳۹۸)،«آثار رشد اقتصادی چین بر تقویت حمایت گرایی اقتصادی در ایالات متحده»، سیاست جهانی، دوره هشتم، شماره اول.
اوریو، پائولو (۱۳۹۳)،الگوی توسعه چینی؛ چالش های توسه پرشتاب و هماهنگ سازی دوباره دولت و جامعه)، ترجمه سعید میرترابی و اسماعیل ربیعیی ملاطی، تهران: دانشگاه امام صادق.
اختیاری امیری، رعا و همکارن (۱۳۹۸)؛« تأثیر ناسیونالیسم اقتصادی آمریکا بر نظیم جهانی لیبرال»، سیاست جهانی، دوره هشتم، شماره اول.
بابایی، محمد،(۱۳۷۴)،ساختارهای داخلی و شکل گیری سیاست خارجی چین، تهران: دانشگاه شهید بهشتی.
برنت، لورن و راوسکی، توماس(۱۳۹۰)،گذار بزرگ اقتصادی چین، ترجمه بهاره عریانی ودیگران، تهران: موسسه مطالعات و پژوه های بازرگانی.
پوراحمدی، حسین و شم آبادی، محمد (۱۳۹۰)،مقدمه ای بر نظریه اقتصاد سیاسی اسلامی ،تهران: دانشگاه امام صادق(ع).
پیرویان، ویلیام (۱۳۸۸)، سیر تحول اندیشه سیاسی در شرق باستان، چاپ دوم، تهران: سمت.
ذاکریان، مهدی و حسنپور، جمیل (۱۳۸۸)،«تأثیر ایدئولوژی بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در مقایسه با جمهوری خلق چین»، فصلنامه مطالعات سیاسی شماره دوم صص ۱۷۸- ۱۴۵.
سازمند، بهاره و ارغوانی پیرسلامی، فریبرز(۱۳۹۱)،»چالش های ژئوپلیتیک منطقه ای و
دکترین ظهور مسالمت آمیز چینم ،فصلنامه روابط خارجی، شماره دوم، صص ۱۷۸- ۱۴۵.
سلیمی، حسین و رحمتی پور، لیلا (۱۳۹۳)،«مطالعه مقایسه ای فرهنگ استراتژی آمریکا و چین» ،فصلنامه مطالعات راهبردی، شماره سوم، صص ۲۳۶- ۱۹۸.
شریعتی نیا، محسن (۱۳۸۶)،«سیاست خاورمیانه ای چین» ،فصلنامه سیاست خارجی، شماره ۳، صص ۶۸۲-۶۶۴.
صادقی، سیدشمس الدین(۱۳۸۹)، ساختار نوین اقتصاد سیاسی بین المللی، تهران: دانشگاه تربیت مدرس.
طارم سری، مسعود، عالم ،عبدالرحمن، و مستقیمی ،بهرام (۱۳۶۴)،چین: سیاست خارجی و روابط با ایران، تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه.
عاشوری، داریوش(۱۳۵۸)،نگاهی به سرزمین تاریخ و فرهنگ چین، تهران: مرکز فرهنگی آسیا.
فهیم، فریبا(۱۳۸۱)،«سیاست های انتقال و توسعه فناوری در کشور چین» ،مجله رهیافت ،شماره۲۸، صص ۱۳۹- ۱۳۱.
قنبرلو، عبداله(۱۳۹۲)،«بنیادهای امنیتی سیاست خارجی چین»،فصلنامه مطالعات راهبردی، شماره دوم، صص ۱۵۲- ۱۲۶.
قنبرلو، عبداله (۱۳۹۴)،مبانی سیاست خارجی تطبیقی؛ بررسی سه الگوی ایران ترکیه و چین، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی.
کاپوراسو، جیمز ای. و لوین، دیوید پی.(۱۳۸۷)، نظریه های اقتصاد سیاسی، ترجمه محمود عبداله زاده، تهران: نشر ثالث.
کلر برژر، ماری(۱۳۶۸)،جمهوری خلق چین ۸۵- ۱۹۴۹،ترجمه عباس آگاهی، مشهد: آستان قدس رضوی.
کیسینجر، هنری (۱۳۹۲،، چین (فرهنگ، اقتصاد سیاست مدیریت ) تهران: نشر نورا.
گریفیتس، مارتین(۱۳۸۷)،دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه علیرضا طیب، تهران: نی.
مند، تیبور(۱۳۵۰)،چین قدرت بزرگ فردا، ترجمه هوشنگ مقدسی، مشهد: نشر توس.
1. Ahmadi, H (2016). Ethnicity and racist in Iran, Tehran: Ney Publication. [In Persian]
2. Bloodworth, D (1980). The Chinese Looking Glass, New York: Farrar.
3. Clarke, M (2018). “The Belt and Road Initiative: Exploring Beijing’s Motivations and Challenges for its New Silk Road”, Strategic Analysis, Vol. 42, No. 2, PP 48- 102, (doi: 10.1080/09700161.2018.1439326).
4. Coase, R; Wang, N (2012). How China Became Capitalist, New York: Palgrave Macmillan.
5. Fallahi, E; Omidi, A (2017). “Change and Continuity in China’s Development Oriented Foreign policy in Xi Jinpinp Era”, Political and International Approaches, Vol. 9, No. 51, PP 147-178. [In Persian]
6. Friedman, E (2008). “Where is Chinese nationalism? The political geography of a moving project”, National and nationalism, Vol. 14, No. 4, PP 721-738. (doi: 10.1111/j.1469-8129.2008.00336.x).
7. Gries, P.H; Steiger, D; Wang, T (2016). “Popular nationalism and China’s Japan policy: the Diaoyu Islands protests, 2012–2013”, Journal of Contemporary China, Vol. 25, No. 98, PP 264-276. (doi: 10.1080/10670564.2015.1075714).
8. Guo, Y (2004a). Cultural Nationalism in Contemporary China, London & New York: Routledge Curzon.
9. Guo, Y (2004b). The liberal–nationalist debate on democracy and identity, in Leong H. Liew and Shaoguang Wang (ed), Nationalism, Democracy and National Integration in China, London & New York: Routledge Curzon.
10.Gusterson, H (2017). “From Brexit To Trump: Anthropology And The Rise Of Nationalist Populism”, American Ethnologist , Vol. 44, No. 2, PP 209-214. (doi:10. 1111/amet.12469). 11.Hughes, C (2011). “Reclassifying Chinese Nationalism: the geopolitik turn”, Journal of Contemporary China, Vol. 20, No. 71, PP 601-620. (doi: 10.1080/10 670564.2011 .587161). 12.Johnston, A (2018). “Is Chinese Nationalism Rising? Evidence from Beijing”, International Security, Vol. 41, No. 3, PP 7-43. (doi: 10.1162/ISEC_a_ 00265)
13.Karatasli, S.S; Kumral, S (2017). ” Territorial Contradictions of the Rise of China: Geopolitics, Nationalism and Hegemony in Comparative-Historical Perspective”, Journal of World-Systems Research, Vol. 23, No. 1, PP 5-35. (doi:10.5195/ JWSR.2017.591).
14.Koch, J (2006). Economic Development and Ethnic Separatism in Western China: A New Model of Peripheral Nationalism, Asia Research Centre, Murdoch University Working Paper, No. 134.
15.Laplam, W (2006). Chinese Politics in the Hu Jintao Era, New York: An East Gate book.
16.Lawrence, P (2014). Nationalism History and Theory, London and New York: Routledge. 17.Lijun, Y; Kia, L.C (2010). “Three waves of nationalism in contemporary China: Sources, themes, presentations and consequences”, International Journal of China Studies, Vol. 1, No. 2, PP 461-485.
18.Manicom, J (2010). Growing Nationalism and Maritime Jurisdiction in the East China Sea, China brief, Vol, X, No. 21, PP 9-11.
19.Meissner, W (2006). China’s Search for Cultural and National Identity from the Nineteenth Century to the Present, China perspectives, No. 68, PP 1-19.
20.Modongal, S (2016). “Development of nationalism in China”, Cogent Social Sciences, Vol. 2, No. 1, PP 1-7. (doi: 10.1080/23311886.2016.1235749).
21.MOFCOM (2016). Statistics of FDI in China in January-October 2016, Ministry of Commerce People’s Republic of China, Available at: http://english.mofcom. gov.cn/ article/statistic/foreigninvestment/, Accessed on: 2018/10/28.
22.Moshirzadeh, H (2016). Explaining and Analyzing Foreign Policy, Tehran: SAMT. [In Persian] 23.Moshirzadeh, H (2010). Development in International Relations Theories, Tehran: Samt. [In Persian]
24.NBSC (2019). Year book 2018, National bureau of statics of china, Available at: http://www.stats.gov.cn, Accessed on: 2019/06/27.
25.Oksenberg, M (1986). “China’s Confident Nationalism”, Foreign Affairs, Vol. 65, No. 3, PP 501-523. (doi: 10.2307/20043078).
26.Pendlebury, J; Veldpaus, L (2018). “Heritage and Brexit”, Planning Theory & Practice, Vol. 19, No. 1, PP 1-6. (doi: 10.1080/14649357.2018.1428337).
27.Shambaugh, D (1996). “Containment or engagement of China? Calculating Beijing’s Response”, International Security, Vol. 21, No, 2, pp. 180-209. (doi: 10.1162/isec. 21. 2.180). 28.Shambaugh, D (2014). Nationalism and Chinese Foreign Policy, George Washington University Sigur Center for Asian Studies, Policy Brief November 2014.
29.Shen, S (2004). “Nationalism or Nationalist Foreign Policy? Contemporary Chinese Nationalism and its Role in Shaping Chinese Foreign Policy in Response to the Belgrade Embassy Bombing”, Politics, Vol. 24, No. 2, PP 122-130. (doi: 10.1111/j.1467-9256.2004.00213.x)
30.Smith, S (2001). Foreign Policy Is What States Make of It: Social Construction and International Relations Theory, in Vendulka Kubalkova (ed), Foreign Policy in a Constructed World, London and New York: Routledge.
31.Yu, H (2014). “Glorious Memories of Imperial China and the Rise of Chinese Populist Nationalism”, Journal of Contemporary China, Vol. 23, No. 90, PP 1174-1187. (Doi: 10.1080/10670564.2014.898907).
32.Zhao, S (2000). “Chinese Nationalism and Its International Orientations”, political Science Quarterly, Vol. 115, No. 1, PP 1-33. (doi: 10.2307/2658031).