مهدی جوکار
مرکز بین المللی مطالعات صلح – IPSC
بیان رخداد
وقوع انقلابات عربی از یک سال گذشته در برخی از مهمترین کشورهای عرب، گمانه زنی های بسیاری را در باب علل آن و باالتبع، نام گذاری آن، دامن زده است. عده بسیار زیادی از تحلیل گران داخلی با دلایل و مدارک ادعا دارند که انقلابات اخیر عربی نوعی بیداری اسلامی است و عده دیگر در داخل و، همچنین اکثر قریب به اتفاق تحلیل گران غربی و عربی بر این نظرند که این انقلابات نوعی بهار عربی است؛ به همان سبکی که در اروپای شرقی رخ داد. در بررسی تحولات در تونس، مصر، بحرین، می توان با نگاه به بازیگران مطرح در انقلاب اخیر کشورشان (که اکثریت از جوانان، و مسلمان بودند) با دلایل و مدارک از هر دو دیدگاه متفاوت بیداری اسلامی و بهار عربی به آن نگریست. بیداری اسلامی، به این دلیل که اکثریت جمعیت این کشورها مسلمان هستند و قاطبه تظاهرات کنندگان نیز از جوانان مسلمان بودند و انتخابات بعد از انقلاب نیز در تونس و مصر و راه یابی اکثریت مسلمانان به پارلمان این کشورها گواهی بر این مدعاست. بهار عربی، به این دلیل که انقلابات اخیر در این کشورها را می توان در راستای خواسته های سیاسی-اقتصادی سرکوب شده در این جوامع دانست که اکثریت جمعیت این کشورها را (که بیشتر نیز جوان هستند) در مقابل حکومت به عنوان مخالفان سرسخت سیاست های منسوخ شده دوران جنگ سرد این حکومت ها بسیج کرد و منجر به سرنگونی حکومت در تونس، مصر شد. در بحرین هم مداخله نظامی مستقیم عربستان از عوامل اصلی به نتیجه نرسیدن انقلاب مردمی در این کشور، تاکنون است. در این میان اوضاع یمن تا حدودی متفاوت با دیگر کشورهاست به گونه ای که به راحتی نمی توان نام بیداری اسلامی یا بهار عربی بر آن نهاد. بنابراین در این مقاله به دنبال پاسخگویی به این سوال ابهام برانگیز هستیم که بالاخره انقلاب یمن، بیداری اسلامی است یا بهار عربی؟ و یا اصلا، چه نامی باید بر آن نهاد؟
کلیدواژه ها: یمن، بیداری اسلامی، بهار عربی، بافت تاریخی
تحلیل رویداد
جامعه یمن تفاوت های اساسی با کشورهایی مانند تونس، مصر، بحرین و… دارد و تحولات اخیر این کشور نیز هر چند متاثر از تحولات در تونس، مصر می باشد اما گمراه کننده خواهد بود اگر که همان نگاهی را به تحولات یمن داشته باشیم که به تحولات مصر، تونس و بحرین داریم.
در مصر و تونس ما با جامعه ای تقریبا یکدست از لحاظ سیاسی-اجتماعی روبرو هستیم و ساختارهای قبیله ای و قومی نقش چندانی در امور سیاسی و اجتماعی در این دو کشور ندارند و به گونه ای می توان ادعا کرد که این دو کشور پروسه دولت-ملت سازی را تا حدودی با موفقیت پشت سر گذاشته اند. بنابراین در تحولات انقلابی اخیر در این کشورها ما یک اعتراض همه گیر مردمی را شاهد بودیم که خواسته تمام آن ها تقریبا یک چیز بود؛ سقوط بن علی و مبارک و ایجاد حکومتی دموکراتیک. شکاف مذهبی حادی در این دو کشور وجود ندارد که بتوان به عنوان یکی از عوامل اصلی در سقوط حاکمان این دو کشور دخیل دانست. بنابراین می توان از بهار عربی برای این دو انقلاب نام برد. در بحرین تحولات بیشتر حاصل شکاف عمیق مذهبی بین اقلیت حاکم سنی و اکثریت تحت سلطه شیعه است به گونه ای که عربستان را وادار به دخالت نظامی در این کشور برای جلوگیری از روی کار آمدن شیعیان در بحرین کرد. بنابراین می توان از بیداری اسلامی در لوای بهار عربی در این کشور نام برد. اما جامعه یمن دارای چندین شکاف اساسی است که گاها این شکاف ها بر هم متراکم شده و نزاع های دامنه داری را رقم زده است و نوع تحولات آن را با دیگر کشورهای عربی متفاوت ساخته است؛ شکاف تاریخی در نوع تاریخ شکل گیری بین شمالی ها با جنوبی ها، اختلافات شمالی ها با حکومت عبدالله صالح و به طور کلی، نوع نگاه متفاوت آن ها به حکومت در یمن، اختلافات تاریخی جنوبی ها با حکومت مرکزی در صنعا و جدایی طلبی برخی از مبارزان جنوبی، شکاف مذهبی بین شمالی های زیدی و جنوبی های سنی (و اکثرا سلفی) و، حضور القاعده در جنوب این کشور.
این نکته را هم باید مد نظر قرار داد که جمهوری یمن بر طبق قانوس اساسی نوشته شده در زمان اتحاد دو یمن به عنوان اولین دموکراسی در جهان عرب شناخته شده بود. هر چند عبداله صالح قدرت را در این مدت در قبضه خود قرار داده بود، اما احزابی همچون الحق، اصلاح و… نیز در بازی قدرت در این کشور مشارکت داشتند؛ احزابی که اغلب با سیاست های صالح موافق نبودند ولی در پارلمان حضور داشتند.
شمال یمن تاریخ متفاوتی را با جنوب این کشور در دوره استعمار و دوران مدرن دارا می باشد به گونه ای دو بافت تقریبا متفاوت در شمال و جنوب در طول تاریخی تقریبا دویست ساله شکل گرفته است. یمن شمالی که تا سال 1918 تحت سلطه امپراتوری عثمانی بود تاریخی متفاوت را از یمن جنوبی که تا سال 1967 مستعمره بریتانیا بود، دارد. بدین ترتیب که منطقه شمال تحت تسلط عثمانی ها بافتی مذهبی و، منطقه جنوب تحت تسلط انگلیسی ها بافتی تقریبا سکولار دارد که تحت قوانین تجارت آزاد قرار داشت و بندر عدن به عنوان یک بندر بین المللی بعد از بندر نیویورک دارای ارتباطات گسترده ای شد و این امر موجب گردید جنوب دارای بافتی از لحاظ مذهبی و اعتقادی به نسبت بازتر، و از لحاظ فرهنگی، در سطحی بالاتر نسبت به منطقه شمال گردد. این بافت تقریبا متفاوت، با اتحاد دو یمن در دهه 1990 نیز ترمیم نشد و همچون آتشی زیر خاکستر باقی ماند.
در رابطه با اختلاف زیدی های شمال با حکومت عبدالله صالح و نوع نگاه آن ها به حکومت در یمن، باید به تاریخ شمال یمن در چند دهه گذشته و کودتای 1962 و سقوط سلسله امامیه در این منطقه برگشت. این امر باعث شد که زیدی ها همواره با حکومت مرکزی که ابتدا در دست جمهوری خواهان و بعد در دست عبدالله صالح بود به مخالفت بپردازند، چرا که آنها معتقدند که حکومت باید در دست امام زیدی باشد. از دلایل اصلی مخالفت با حکومت عبدالله صالح و شش جنگ آنها با یکدیگر بعد از 2004 نیز همین مسئله می باشد.
جنوبی ها نیز اختلافات عمیق و تاریخی ای با حکومت مرکزی و حکومت عبدالله صالح داشته و دارند. آن ها بر این اعتقادند که قبل از اتحاد با یمن شمالی وضعیت سیاسی و اقتصادی بهتری نسبت به زمان اتحاد داشتند و یمن جنوبی قابلیت های بیشتری نسبت به یمن شمالی دارد و باید استقلال خودش را مجددا به دست آورد. بهمین خاطر مبارزات دامنه داری را علیه عبداله صالح بعد از اتحاد دو یمن داشتند و در حال حاضر نیز بیم جدایی طلبی آن ها می رود.
شکاف عمده بعدی که در جامعه یمن وجود دارد و بافت آنرا از دیگر کشورهای عربی متمایز ساخته است، شکاف شیعی-سنی است. یمن دارای جمعیت بزرگ شیعی ( تقریبا 42 درصد، و اکثریت زیدی) در شمال و جمعیت بزرگ سنی در جنوب (تقریبا 50 درصد) می باشد. این امر در کنار بافت قبیله ای یمن، اختلافات عمده ای را ایجاد کرده است.
با توجه به بافت جامعه یمن و شکاف های مطرح شده در بالا، می توان ادعا کرد که سنخ تحولات در یمن با تحولات مصر، تونس و بحرین متفاوت می باشد، هر چند در ظاهر نتیجه یکسانی را در پی داشته است اما در سنخ شناسی آن تفاوت های اساسی وجود دارد. تحولات یمن را نمی توان بیداری اسلامی نامید. چرا که با توجه به تفاوت های شمال شیعی و جنوب سنی و دیدگاه های متفاوت این دو مذهب در رابطه با دین و حکومت، نمی توان دیدگاه واحد و یکسانی را بین این دو طیف مذهبی دید. هر چند که در امر مبارزه با حکومت صالح در کنار یکدیگر به تظاهرات و مخالفت هایشان تا سقوط صالح ادامه دادند. آن ها به دلایل متفاوتی با حکومت صالح مخالف بودند؛ شمال به این دلیل که عبدالله صالح آن ها را گروههای شورشی و تروریستی همچون القاعده می دانست که باید سرکوب شوند و شش جنگ را علیه آن ها به را ه انداخت و به خواسته های سیاسی آنان بی توجه بود و در این راه از عربستان سعودی نیز کمک های زیادی را دریافت می کرد به گونه ای که عربستان در جنگ ششم رسما علیه حوثی های شمال وارد جنگ شد. و جنوبی ها به این دلیل که حکومت صالح خواسته های سیاسی-اقتصادی آن ها را که در زمان اتحاد بر سر آن توافق شده بود برآورده نمی ساخت و آزادی خواهان جنوب را سرکوب و زندانی می کرد. آن ها به ویژه بر این نکته تاکید داشتند که بیشتر مناطق نفت خیز یمن در مناطق جنوبی این کشور قرار دارد ولی دولت مرکزی در توزیع برابر عایدات برای جنوب تبعیض قایل شده است. بنابراین هر دو گروه مسلمان بودند، اما از دو مذهب متفاوت و گاها دشمن. زیدی های شمال شاید بیشتر خواسته هایشان مذهبی بود، اما خواسته های جنوبی ها بیشتر حول محور آزادی های سیاسی-اقتصادی می چرخید. از اینجا تناقض دیگر نمایان میشود؛ شمالی ها که خواسته مذهبی داشتند را می توان ( با اغماض) در قالب بیداری اسلامی قرار داد اما جنوبی ها را که بیشتر خواسته ای مدنی دارند را نمی توان صرفا در قالب بیداری اسلامی جای داد بلکه بیشتر می توان آن را در قالب بهار عربی قرار داد. اما در هر صورت این دو گروه متفاوت در یک چیز مشترک بودند؛ برکناری حکومت صالح.
گروه دیگری که در مبارزه علیه صالح مشارک داشت و معادله را پیچیده تر می سازد، حضور القاعده در صف مخالفین صالح و گسترش مبارزاتش با حکومت صالح، در طول ناآرامی های تا قبل از سقوط صالح بود. القاعده که در طول مبارزات ایالات متحده و کمک های بی دریغ عبدالله صالح به ایالات متحده در این امر، ضربات زیادی را متحمل شده بود، فرصت را مغتنم شمرده و عرصه را با در دست گرفتن کنترل چندین شهر جنوبی یمن بر عبدالله صالح تنگ کرده بود. مبارزه القاعده با حکومت صالح بیشتر یک مبارزه و چالش “امنیت وجودی” بود تا چالشی مذهبی یا مدنی. چرا که مبارزات عبدالله صالح و ایالات متحده بر علیه القاعده در یمن، بقای این گروه را به خطر انداخته بود. از طرفی نیز القاعده چالش های اساسی را با شیعیان زیدی در شمال یمن دارد و آن ها را منحرفین از اسلام واقعی می داند (عملیات های انتحاری چند هفته اخیر در مناطق شیعی نشین توسط القاعده گویای این ادعا می باشد). در جنوب نیز هرچند از لحاظ مذهبی چالشی بین جنوبی ها و القاعده وجود ندارد و برخی از قبایل جنوبی به آن ها کمک کرده و القاعده نیرو نیز از میان آن ها جذب می کند، اما نا امنی هایی که القاعده در این منطقه ایجاد کرده است نارضایتی ها را از این گروه در این منطقه دامن زده است.
بنابراین هر چند تحولات اخیر یمن در نگاه اول بسیار شبیه به تحولات مصر، تونس، و بحرین می باشد اما زمانی که به صورتی دقیق تر بر بافت جامعه یمن و شکاف های درونی آن و همچنین نیروهای حاضر در صف مبارزان عبدالله صالح نظر می افکنیم، به تفاوت های اساسی بین تحولات یمن و تحولات مشابه در دیگر کشورهای عربی خاورمیانه پی می بریم. نقطه اشتراک تمامی آنها مبارزه با حکومت های موجودشان است اما اختلافات اساسی با یکدیگر دارند به گونه ای که آینده انقلاب آنها را بسیار از همدیگر متفاوت می سازد که در آینده باید بر آن نظر افکند. بنابراین انقلاب یمن را بیشتر باید انفجار عقده های تاریخی شمال و جنوب این کشور علیه حکومت مرکزی و نوع نگاه متفاوت آنها به خودشان و به دیگری و همچنین به نوع حکومت در یمن دانست، نه یک انقلاب اسلامی یا مدنی. در این میان القاعده نیز از فرصت ایجاد شده در راستای گسترش خود و مبارزه با حکومت صالح بیشترین بهره را برد؛ هر چند در رابطه آینده این گروه در حکومت بعدی یمن نمی توان اظهار نظری قطی کرد.
دورنمای رخداد
با تمام این تفاسیر، تلاش انقلابیون یمنی به بار نشست و حکومت عبدالله صالح ساقط شد. اما چیزی که در این میان هنوز مبهم می باشد آینده حکومت در یمن و آینده اتحاد یمن و همچنین نوع برخورد عربستان و ایالات متحده با حکومت بعدی در یمن می باشد. در دورنمای آینده یمن باید گفت که ابهامات بسیاری هنوز وجود دارد و همه چیز به نوع تعامل گروهای انقلابی با یکدیگر، برخورد عربستان با انقلابیون و دخالت هایش در یمن و همچنین گسترش یا عدم گسترش القاعده در این کشور و نوع برخورد ایالات متحده با این قضیه بر می گردد.